۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

عمری که گذشت: 32. ورق برمی گردد

به یاد آوردن خاطرات اون دوران در عین اینکه خیلی شیرینه، همزمان ولی تلخیهای خودش رو هم به همراه داره! وقتی به اون روزا فکر میکنم که چه امیدها و آمالی در سر داشتم برای زندگی، و در انتها چطور همگی نقش بر آب شدن، شیرینی اولش مثل حلاوت لیموی شیرین که آخرش همیشه به تلخی ختم میشه، محو میشه و جای خودش رو به این طعم "دل انگیز" زندگی میده... و همیشه در عجب بوده ام که چرا اسم شیرین رو به دنبال این میوۀ خوش رایحه چسبوندن؟... وقتی آخر خوردنش همیشه با تلخی همراهه؟!
اینکه اون روز بعد از اینکه در خونه اشون رفتم و مادرش بهم وعدۀ فردا رو داد، بهم چطور گذشت رو نمیخوام اینجا زیاد ازش حرفی بزنم! یعنی تصورش شاید زیاد هم سخت نباشه، جوونی که سنش به زور تازه به دو دهه رسیده بود، و توی سرش به جز رؤیا و خیال چیزی نداشت، و فکر میکرد که تمام دنیاش رو میتونه توی یک نفر خلاصه کنه...
صبح روز بعد اول وقت رفتم در خونه اشون. زنگ رو زدم و منتظر بودم که مثل همیشه خودش در رو باز بکنه! قدیما هر وقت که به سراغ برادرش میرفتم، اومدن اون دم در، همیشه بهترین موقعیت برای ما بود که اگر احیاناً نامه ای چیزی قرار بود رد و بدل بشه، توی اون فرصت چند ثانیه ای انجامش بدیم! ولی باز هم مثل روز قبلش مادرش در رو باز کرد. لبخندی بر لب داشت. سلام کردم و بلافاصله سراغش رو گرفتم. و با همون لبخند بر لبهاش گفت: صبح کلۀ سحر پا شده و رفته خونۀ خواهرش، وقتی که بهش گفتم که تو قراره بیای! ساکت شدم و هیچی انگار برای گفتن نداشتم، یعنی چی میتونستم اصولاً بگم توی اون شرایط و اون موقعیت! فهمید که من خیلی ناراحت و آشفته شدم. راستش اصلاً انتظارش رو نداشتم! بهم گفت: میدونی خونه اشون کجاست؟ از تعجب کم مونده شاخ دربیارم! چی داشتم میشنیدم؟! داشت عملاً به من میگفت که به اونجا برو! امروز شاید این برای شما یک چیز پیش و پا افتاده ای به نظر بیاد و شاید هم اصلاً به چشم نیاد، ولی برای اون سالها و اون دوران، و از همه مهمتر برای من با شناختی که ازشون داشتم، خیلی بزرگ بود... گفتم که نه، متأسفانه نمیدونم کجا زندگی میکنن! راستش رو بخواین اصلاً نمیدونستم که خواهرش اینا از اونجا رفتن چون آخرین باری که من در اون دیار بودم، اونا طبقۀ بالای همون خونه پیش پدر و مادرش اینا زندگی میکردن!... و در حالی که هنوز هم به لبخندش ادامه میداد آدرسشون رو بهم داد، و با لحنی مهربون بهم گفت: برو اونجا، پسرم، حتماً پیداش میکنی!
معطلش نکردم، به خونه برگشتم و لباسهام رو عوض کردم و بدون اینکه توضیحی برای بقیه بدم که به کجا دارم میرم، ازخونه بیرون زدم. هیچکس البته تعجبی نکرد چون از قدیم هم هرگز عادت به این نداشتم که بگم کجا دارم میرم و پیش کی...
فاصلۀ خونۀ پدری تا جایی که خواهرش اینا ظاهراً خونه ای اجاره کرده بودن، خیلی نزدیک نبود، ولی اونقدرها هم دور نبود که بخوام با ماشین برم. این مسیر رو قدیما زیاد رفته بودم و منطقه رو مثل کف دستم میشناختم. خونه اشون در نزدیکی خونۀ سابق عمه بود که حالا دیگه به جایی دیگه نقل مکان کرده بود و رفته بود. بعد از نیم ساعتی پیاده روی و یک کمی گشتن خونه رو پیدا کردم. بی درنگ زنگ رو زدم. خواهرش از پشت اف اف جواب داد. فکر کنم مادرشون توی این فاصله بهشون خبر داده بود چون از شنیدن صدای من اصلاً تعجبی نکرد و ازم خواست که داخل بشم...
خواهرش با روی باز بهم خوشامد گفت و تعارفم کرد که بشینم. هر چی دور و بر رو نگاه کردم ازخودش خبری نبود. ولی به زودی دیدم که از توی یکی از اتاقا بیرون اومد. رنگ توی صورتش نمونده بود و چهره اش مثل گچ سفید شده بود. معلوم بود که حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که من تا این اندازه گستاخ باشم که یک راست به در خونۀ خواهرش اینا بیام... با لبخندی خیلی تلخ بهم سلام کرد و اومد نشست. خواهرش تعارفهای معمولی برای یک مهمون رو کرد و بعدش هم رفت و ما رو تنها گذاشت.
در حالیکه چشم دوخته بود به چشمای من، پرسید: برای چی اومدی، عموناصر؟! ولی توی لحن صداش اثری از سرزنش وجود نداشت، انگار که داشت با خودش فکر میکرد و حواسش نبود که داره با صدای بلند فکر میکنه! گفتم: خوب، مامانت گفت که اینجا هستی و بعد هم گفت که اینجا به دیدنت بیام! با عصبانیت گفت: بذار من مامانم رو ببینم میدونم چیکارش کنم! اول صبح به من خبر داده که تو قراره بیای در خونه، و من میزنم بیرون، اونوقت تو رو میفرسته اینجا!... ولی وقتی دید من دارم لبخند میزنم از عصبانیتش کاسته شد...
بعد که خواهرش اومد و پیش ما توی اتاق نشست، دیگه صحبتهای معمولی شروع شد، از زخم معدۀ من و میوه نخورن و هزار تا از این صحبتهای روزمره، و توی این صحبتها نمیدونم چطوری حرف کشیده شد به دین و مذهب... و انگار یک جورایی داغ دل من تازه شد با به میون اومدن این مقوله! تمام دردهایی که توی اون یک سال از این بابت کشیده بودم همگی جلوی چشمام ظاهر شدن... و بحث بین من و اون در این مورد بالا گرفت، همون بحثی که توی مکاتباتمون به جدایی و تموم شدن رابطه امون انجامیده بود! فرقش حالا فقط این بود که برای جواب دادن و جواب گرفتن نیاز به صبر کردن چند هفته ای نبود... مناظره دیگه حسابی داشت داغ میشد. هم من برافروخته شده بودم و هم اون! معلوم بود که به طرز فجیعی خشمگینه! خواهرش این وسط که تا اون لحظه چیزی نمیگفت و تنها به حرفهای ما گوش میداد، ناگهان صحبتهای ما رو قطع کرد و گفت: شما دو تا با این حرفها به هیچ جایی نمیرسین! اگه واقعاً قصد دارین که با هم آینده ای داشته باشین بهتون توصیه میکنم که دست از این حرفها بردارین... و این جملاتش انگار که آبی بود که روی آتیش ریخته شد! بعد از اون دیگه نه من حرفی در این مورد زدم و نه اون، پنداری که همه چیز در عرض چند ثانیه به دست فراموشی سپرده شد...
رفته بودم به خونۀ خواهرش  برای دیدن چند لحظه ایش، ولی اون دیدار تبدیل شد به موندن در اونجا برای ساعتها. ناهار رو به زور نگهم داشتن، و بعد از ناهار هم شوهر خواهرش از راه رسید. از قبل همدیگر رو میشناختیم چون سالها همسایه های روبروی هم محسوب میشدیم. بعد ازظهر هم یک وقت دیدیم که زنگ خونه اشون رو زدند و مادرشون اومد. فکر کنم نگران بود که ببینه چه اتفاقی افتاده و از طرفی هم شاید کمی کنجکاو...
حدودهای عصر بود که به خونه برگشتم. با چه احساسی صبح اونجا رو ترک کرده بودم و حالا با چه احساس دیگه ای برگشته بودم! خودم هنوز متوجه نبودم که چه اتفاقی افتاده! در عرض چند ساعت ورق برگشته بود و به نظر میومد که سرنوشت من در اون روز برای باقی عمرم رقم زده شده باشه... و یا حداقل این چیزی بود که من اون روز با ذهن خام و جوونم  فکر میکردم!

هیچ نظری موجود نیست: