۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

عمری که گذشت: 33. من "مرد" شدم

یک موقعهایی به این فکر میکنم که اگر اون تابستون رو به وطن نرفته بودم چه اتفاقی میفتاد، من الان کجا بودم و در چه وضعیتی! ولی از این اگرها توی زندگی همۀ ما زیاد هستن، یعنی اصلاً همین اگرها هستن که زندگی ما رو شاید به شکلی مهیج تر میکنن... اگر مونده بودم، اگر خارج نشده بودم، اگر دوباره ندیده بودمش... اگر و اگر و اگری دیگر... ولی اتفاق افتاده بود و من بعد از سه سال به وطن رفته بودم و دوباره درِ جعبۀ جادویی خاطرات رو باز کرده بودم... چه میدونستم که یک روزی این جعبه، "جعبۀ پاندورای" من خواهد شد!
بعد از رفتن به خونۀ خواهرش و ملاقاتش و در کنارش بودن برای ساعتها، میدونستم که راه برگشتی برام دیگه وجود نداره... در جعبه رو باز کرده بودم و بستنش برام ممکن نبود. بعد از اون روز دیگه نیازی به رفتن به خونۀ خواهرش نبود! حالا دیگه یکراست به در خونۀ خودشون میرفتم. باورم نمیشد، وقتی با چند سال قبلش مقایسه میکردم موقعیتم رو. اون موقعها همۀ کارها قایمکی و دور از چشم همه بودن، ولی حالا قشنگ در خونه اشون رو میزدم و اگر مادرش در رو باز میکرد بهم خوشامد میگفت و ازم دعوت میکرد که داخل بشم. خدا رحمتش کنه این زن مهربون رو! میذاشت که ما بشینیم و با هم صحبت کنیم، البته از راه دور مرتب مراقب ما بود که خدای ناکرده یک وقت دست از پا خطا نکنیم :) در اتاق رو هم طبیعتاً اجازه نداشتیم ببندیم... و کل این قضیه برای اون سالها خیلی پیشرفته به حساب میومد!
کارم دیگه این شده بود که هر روز برم یک سر خونه اشون و بشینیم با هم ساعتها صحبت بکنیم. البته بیشتر موقعها صبحها میرفتم که پدرش خونه نبود. فکر کنم مادرش جرأت نمیکرد هنوز به پدرش حرفی بزنه، با در نظر گرفتن اینکه اون  از اونایی بود که رگهای گردنش بیرون میزد و همه چیز اونوقت به مخاطره میفتاد :)... توی صحبتهامون سعی میکردم که از آینده حرف بزنم و اینکه چیکار باید بکنیم! هر چقدر هم که ظاهراً همه چیز بین ما داشت خوب پیش میرفت، ولی یک اصل این وسط وجود داشت و اون اینکه من دانشجوی خارج از کشور بودم و باید برای ادامۀ تحصیل، یعنی برای کاری که به خاطرش وطن رو ترک کرده بودم، دوباره برمیگشتم. مشکل عمدۀ دیگه ای که وجود داشت این بود که من خودم هنوز از لحاظ مالی زیر پوشش پدرم بودم! میدونستم که برای پدرم توی اون شرایط من رو حمایت مالی کردن اصلاً کار آسونی نیست، پس چطور میتونستم حتی این جریان رو مطرح کنم، تا چه برسه به اینکه بخوام اون رو به مرحلۀ عمل برسونم! و ازدواج ما عملاً تنها راهی بود که برای ما وجود داشت تا اون بتونه به همراه من از کشور خارج بشه...
واقعاً الان که یاد اون دوران میفتم گاهی، به این فکر میکنم که توی اون سن و سال آدم چقدر بی فکر و خودخواهه، و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنه به جز خودش! توی اون روزا همۀ هم و غمم این شده بود که چطور برنامه ریزی کنم برای سال بعد که بیام و ازدواج کنم و اون رو با خودم ببرم، بدون اینکه در نظر بگیرم که این مثلاً "خوشبختی" من چه عواقبی برای دیگران میتونه داشته باشه! ولی این رو هنوز مستقیماً توی خونه نمیتونستم وسط بکشم! فکر کردم که خاله که همیشه همدم و همفکرم بود بهترین راه حله! اول با اون مطرح میکنم و میبینم اون و همسرش که همیشه توی زندگیم مثل یه پدر باهام برخورد کرده بود، چه نظری دارن و چه عکس العملی نشون میدن... و حقیقتاً نظرشون برام اهمیت داشت. چیزی که به هیچ عنوان حتی از گوشه های ذهنم هم گذر نمیکرد، این بود که اونقدر شدید الحن باهام در این رابطه مخالفت کنن، علی الخصوص همسر خاله! و تازه نصف حرفهاش رو از راه دور شنیدم که داشت به خاله میگفت: "بذار بگم که بفهمه پدرش با چه فلاکتی داره برای خرج تحصیلش براش پول میفرسته... بذار بفهمه..." و شنیدم که خاله با صدایی آرومتر میگفت: حالا اینقدر تند برخورد نکن، جوونه و ناراحت میشه! ... و روحش شاد مامان بزرگ که همیشه زود دستخوش احساسات اطرافش میشد با اون دل نازک و مهربونش، شروع کرد به بد و بیراه کردن و لعنت فرستادن که: دختریه فلان فلان شده نوه ام رو داره از راه به در میکنه... با شنیدن این حرفها دیگه داشتم میترکیدم در اون لحظه، و خدایی بود که درست در همون حین، زنگ در خونه اشون رو زدن و کسایی که اصلاً انتظار دیدنشون رو نداشتم، جلوی در سراغ من رو گرفتن... دوستهای دوران مدرسۀ من بودن که به خونۀ پدری رفته بودن و بعد از پیدا نکردن من در خونه، آدرس خونۀ خاله رو از مادر گرفته بودن و بعدش هم با ماشین به سراغ من اومده بودن که با هم بیرون بریم. در اون لحظه جداً فرشته های نجات من بودن از اون هیاهویی که خودم با مطرح کردن اون ایده به وجود آورده بودم!
یکی دو روز بعدش خاله کوچیکه زنگ زد که میتونی به خونۀ ما بیایی؟ اولش ترسیدم و کمی نگران شدم چون سابقه نداشت که به من اینجوری زنگ بزنه! پرسیدم که آیا  طوری شده و اتفاقی افتاده؟ گفت که هیچ طوری نشده و فقط میخواد باهام کمی صحبت کنه! شستم خبردار شد که صحبتهای خونۀ خاله بزرگه باید به گوش اونها هم رسیده باشه، و لابد حالا اونها هم میخوان من رو استنطاق کنن! با این وجود دعوتش رو پذیرفتم و همون روز یک سر به خونه اشون زدم... اون زمونا اونا طبقۀ بالای خونۀ خالۀ بزرگ مسکن داشتن.
حدسم کاملاً به جا بود و در مورد ایدۀ ساده لوحانۀ من میخواستن صحبت کنن، منتها فرق اساسی این بود که این بار کسی قصد ترسوندن و سرزنش نداشت. هرگز جمله ای رو که همسر خالۀ کوچیک گفت از یادم نرفته! گفت: میخوای زن بگیری؟ باید استقلال مالی پیدا کنی تا هیچکس نتونه برای تو تعیین تکلیف بکنه! و شنیدن این جملات انگار که تمام درهایی رو که من توی اون چند روز بسته میدیدم برام باز کرد... چرا خودم به این فکر نیفتاده بودم؟!... شب رو برای اولین بار خونۀ این خاله خوابیدم، چون همیشه قدیما هر وقت که سری به خاله ها میزدم معمولا شبها رو خونۀ خالۀ بزرگ بیتوته میکردم... و روز بعد با انرژی فراوون و سری بالا گرفته، به خونه برگشتم... حالا دیگه جرئت و شهماتش رو پیدا کرده بودم که همه چیز رو با پدر و مادر در میون بذارم... حالا دیگه وقت اون رسیده بود که بهشون بگم که من "مرد" شدم و میخوام روی پاهای خودم بایستم... سؤال اصلی فقط این بود که "چطور"؟!

هیچ نظری موجود نیست: