وقتی تاریخ اینجاییها رو سالها پیش میخوندم و پی به این بردم که اینا قرنهاست که کشورشون روی جنگ رو به خودش ندیده، بهشون غبطه میخوردم! چه بسا هم گاهی در درون خودم احساس خشم میکردم که چرا ملتهای اون طرف دائم باید درگیر جنگ و خونریزی باشن و اینا با زیرکی دائم موفق شدن که از این جریان خانمان برانداز بجهن! بعد ولی با خودم فکر کردم: برای چی ناراحتی و عصبانیت، عموناصر؟! مگه تو خودت جنگ دیدی؟! مگه تو خودت وقتی که جنگ شد، دمت رو کولت نذاشتی و فرار رو بر قرار ترجیح ندادی؟! این استاندارد دوگانه برای چی؟!
دیشب، وقتی پای صحبت دوستان نشستم که از خاطرات جنگ تعریف میکردن، تمامی این افکار بالا دوباره به سراغم اومدن! آخه من با حرفهاشون خیلی بیگانه بودم، همه چیز رو شنیده بودم و داشتم باز هم میشنیدم، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟! تمام مدت سکوت کرده بودم و صدایی ازم درنمیومد! چی میتونستم بگم؟! و هر کدوم دیدگاه خاص خودشون رو نسبت به جنگ پیدا کرده بودن! چقدر نگاهها میتونن متفاوت باشن! همگی بیزار بودن و همگی با حالت تنفر ازش صحبت میکردن ولی در عین حال هم هر کدوم خاطرات شیرین خودشون رو در اون فلاکت محض برای خودشون در گوشه ای از ذهن حفظ کرده بودن... شیرینیی در نهایت تلخیها!
شب سر رو که به بالین گذاشتم شاید تا ساعتها خواب به چشمانم نمیومد! تمام صحنه هایی که در طول شب راجع بهشون شنیده بودم پیش چشمام مرور میشدن بدون اینکه خودم هیچ کنترلی روشون داشته باشم... و انگار که کسی از اون پشت همه اش شعار میداد و صداش توی ذهنم میپیچید: جنگ جنگ تا پیروزی، جنگ جنگ تا پیروزی، جنگ جنگ...
دیشب، وقتی پای صحبت دوستان نشستم که از خاطرات جنگ تعریف میکردن، تمامی این افکار بالا دوباره به سراغم اومدن! آخه من با حرفهاشون خیلی بیگانه بودم، همه چیز رو شنیده بودم و داشتم باز هم میشنیدم، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟! تمام مدت سکوت کرده بودم و صدایی ازم درنمیومد! چی میتونستم بگم؟! و هر کدوم دیدگاه خاص خودشون رو نسبت به جنگ پیدا کرده بودن! چقدر نگاهها میتونن متفاوت باشن! همگی بیزار بودن و همگی با حالت تنفر ازش صحبت میکردن ولی در عین حال هم هر کدوم خاطرات شیرین خودشون رو در اون فلاکت محض برای خودشون در گوشه ای از ذهن حفظ کرده بودن... شیرینیی در نهایت تلخیها!
شب سر رو که به بالین گذاشتم شاید تا ساعتها خواب به چشمانم نمیومد! تمام صحنه هایی که در طول شب راجع بهشون شنیده بودم پیش چشمام مرور میشدن بدون اینکه خودم هیچ کنترلی روشون داشته باشم... و انگار که کسی از اون پشت همه اش شعار میداد و صداش توی ذهنم میپیچید: جنگ جنگ تا پیروزی، جنگ جنگ تا پیروزی، جنگ جنگ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر