۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

تو برادر من هستی

بهم گفت: میخوای وایستا تا کارم تموم بشه خودم میرسونمت! گفتم: نه هوا خوبه و قدم زنون میرم. گفت: آخه هوا تاریکه و شب! گفتم: اشکالی نداره، ما که دیگه به این تاریکی عادت داریم، صبح که از خونه میزنیم بیرون تاریکه و عصری هم که میخوایم به لونه برگردیم بازم تاریکه! تازه توی روز هم باز نور رو نمیبینیم چون محل کار توی زیرزمینه و با اینکه پنجره ای رو به بیرون داره، باز هم افاده ای در دخول نور روز به درون اتاق نمیکنه...
ازش خداحافظی کردم در حالیکه داشت با مشتری بعدی صحبت میکرد، مشتری آخرش بود. وقتی داشتم در رو باز میکردم شنیدم که مشتری داره ازش میپرسه: میتونم دستمزدت رو روز دوشنبه بدم؟ آخه تازه اون موقع حقوق میگیرم... سالهاست که پیش این دوست میام تا صفایی به سر بده. جای مغازه اش اصلاً سر راه نیست و معمولاً آخر هفته ها و با ماشین میرم. قدیما یک خط اتوبوس هم میرفت به اون منطقه، ولی دیروز فهمیدم که اون رو هم به دلیل کمبود مسافر برش داشتن! و به همین خاطر مجبور شدم که یک قسمت از مسیر رو پیاده برم و بعدش هم همون مسیر رو با "خط یازده"  برگردم...
دلم میخواست زود به خونه برسم و خودم رو به دوش برسونم، از بچگی هم از بودن خرده های موی بعد از اصلاح توی لباسهام، بیزار بودم. با عجله اولین تراموایی که از راه رسید رو سوار شدم و بی درنگ خودم رو به قسمت میانی رسوندم... توی حال و هوای خودم بودم و گوشی ضبط صوتم به گوشام، که شنیدم صدایی از دور گفت: سلام! جوونی بود مو مشکی و با ته ریشی و حالتی آشفته! خیلی بلند این سلام رو گفت و به من صندلی کناری خودش رو نشون داد و اشاره کرد که بشینم! جواب سلامش رو دادم ولی به عادت همیشگیم ننشستم. پسر جوون فارسی رو با لهجۀ خیلی غریبی صحبت میکرد به طوری که من شاید بیشتر حرفهاش رو متوجه نمیشدم. خشمگین بود و میون هر جمله ای که ار دهنش بیرون میومد، مشتی به میلۀ جلویی صندلی با شدت هر چه تمامتر میکوبید!
- اهل کجایی؟
- اهل کرمانشاه هستم.
- اینجا تنها زندگی میکنی؟
- نه با پدرم.
و مرتب فحش و بد و بیراه بود که به آمریکا و اروپا و این کشور میداد! راستش نمیدونستم چه برخوردی باید باهاش بکنم! دلم خیلی براش سوخت، جوون توی اون سن و سال و اونطور بیمار روحی! یک لحظه به یاد پسر خودم افتادم... اینقدر که با صدای بلند حرف میزد، باقی مسافرین همه بهش زل زده بودن و نگاهش میکردن! معلوم بود که ریشه های مذهبی توش خیلی عمیقه چون همه اش شکایت از این میکرد که اینجا به عقاید ما احترام نمیذارن و سر کار همه اش به خودش و پدرش توهین میکنن... و باز بیشتر حرفهاش برام نامفهوم بودن...
تراموا به ایستگاهی رسید که من باید پیاده میشدم. گفتم من دیگه باید پیاده شم اینجا! دستش رو جلو آورد و با من دست داد، بعد انگشتها رو مشت کرد و با نگاهش از من خواست که من هم مشت رو به سمتش ببرم و با مشتش آروم به مشتم کوبید، و مهربانانه  گفت: تو برادر من هستی...:(

هیچ نظری موجود نیست: