۱۳۹۶ مهر ۲۷, پنجشنبه

سووشون

"به یاد دوست که تمام زندگیم بود و در سوگش به سووشون نشسته ام"...

قلبش داشت از سینه بیرون میزد. حتی توی اون هیاهویی که سر ایستگاه برپا بود. اصلاً دلش نمیخواست از جاش تکون بخوره. خدا خدا میکرد که هرگز ماشین نیاد و مجبور بشه که همونجا بایسته، ساعتها، روزها، هفته ها، ماهها و سالها، و اصلاً چرا که نه برای همیشه. دلش نمیخواست به خونه اش برسه، چون از چیزی که در انتظارش بود هراس داشت، خونه ای خالی، خونه ای که تا چند هفته قبل پر از زندگی بود، پر از عشق و محبت بود.
بارها و بارها این مسیر رو رفته بود، هر روزی که میشد. از پنجره نظاره گر بیرون بود ولی همه چیز براش گنگ و مبهم بود. خونه ها، درختها، آدمهایی که در حال رفت و آمد بودن، ماشینهایی که در حال حرکت بودن. حرکتی اما در درون خودش احساس نمیکرد به جز حرکت قلبش که فقط داشت با سرعتی زیاد میتپید. با خودش فکر کرد: "کاش این ماشین از حرکت بایسته و همینجا دیگه جلوتر از این نره"... ولی جلوی حرکت اون رو نمیتونست بگیره، همونطور که جلوی زمان رو نتونسته بود بگیره، در واقع جلوی هیچ چیز رو نتوسته بگیره. زندگی مثل همیشه پیش رفته بود و اون رو با خودش کشیده بود. گاهی خواسته بود که با زندگی پیش بره، گاهی هم بر خلاف میلش رفته بود. ولی زندگی هر کاری که دلش خواسته بود باهاش کرده بود و هنوز هم داشت میکرد.
بالاخره رسید که ای کاش نمیرسید. از دورمثل هر روز که به خونه میومد نگاهی از دور به شیشه های بالکنش انداخت و از همونجا قلب تپنده اش بیشتر تپید چون حتی از راه دور هم میشد دید که این پنجره ها مثل همیشه نیستن و فرق دارن. پنجره هایی که همیشه کمی باز بودن حالا دیگه بسته بودن، به مانند پنجره های قلبش که دیگه برای همیشه بسته شده بودن. وقتی که جلوی در خونه رسید اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد این بود که دیگه اسمی به جز اسم خودش بر روی در نبود، و باز با خودش اندیشید:"چه ساده باورانه که آدمها فکر میکنن که با کندن اسمها از روی در، اسمها از روی قلبها هم پاک میشه!"
با اینکه میدونست که در خونه چه خلایی در انتظارشه ولی وقتی وارد شد سکوتی حکفرما بود که مثل همیشه نبود. اصلاً سکوتی در کار نبود. در و دیوار خانه در حال فریاد بودن، فریاد از بیوفایی، فریاد از جدایی... و ناخودآگاه از ذهنش گذشت:
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من  که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم  دارد از خشکیش می ترکد
-چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران؟

و کی میرسید باران؟ نه، دیگه بارونی در کار نبود. و زندگی بار دیگه بلایی رو که نبایست  بر سرش آورده بود. یک بار دیگه تنهایی، یک بار دیگه غربت در غربت... و به یاد دوست افتاد که حالا باید در سوگش همۀ عمر باقیمونده رو به سووشون مینشست. قطرات اشک از چشمانش بر گونه هاش فروریختن و یک لحظه به یاد کسی افتاد که سالها پیش بهش گفته بود: "لعنت بر این زندگی!"

هیچ نظری موجود نیست: