آخر هفته ها مثل برق و باد میان و میرن و این بادها هستن که روزهای عمر ما رو با خودشون میارن و با خودشون میبرن. روزیست آفتابی و شاید نه چندان گرم. بادهاست که در حال وزیدن هستند. پاییزه و انتظار بیشتری نمیشه داشت.
این روزها ذهنم مدام درگیره. مرتب در حال فکر کردن هستم. گاهی اینطوره و زندگی همینه دیگه، همونطور که همیشه میگم... ولی یک جایی باید به این افکار خاتمه داد. باید پذیرفت. باید پذیرفت که زندگی ما آدمها شاید بیشتر وقتها باب میلمون نیست و البته عموناصر هم که از پوست و گوشت و استخون تشکیل شده، از این قاعده مستثنی نیست، حتی اگر بخواد هم غیر از این نمیتونه باشه. باید پذیرفت که هیچ چیز توی این دنیا ابدی نیست. همۀ ما یک روزی، نه به خواست خودمون، به این دنیا میایم و یک روزی هم از این دنیا باید بریم. و توی این دنیا که پایه و اساسش بر چیزهای موقتی بنیاد شده، همه چیز یک روزی شروع میشن و یک روزی هم پایان میگیرن، چه ما بخوایم چه نخوایم، این خاصیت زندگیه. پس چه بهتر که از ابتدا این رو بدونیم و همیشه برای پایانها خودمون رو آماده کنیم. باید بپذیریم که بعضی از چیزها توی این زندگی اجتناب ناپذیر هستن و وقتی که پیداشون شد، باید قبول کرد چون راهی دیگه ای به جز اون نیست...
در این لحظه که اینجا در خلوت خودم نشستم و دارم این کلمات رو مرقوم میکنم، چیزی در ذهنم به جز این نیست که باید بپذیرم که این نیز بگذرد... و این نیز بگذشت... برای همیشه! و زندگی ادامه داشت و خواهد داشت.
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسی نیست
نکن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم را از زمین بردار
در این دنیای وانفسا
تویی تنها، منم تنها
نکن امروز را فردا، بیا با ما، بیا تا ما
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای نا هموار
که می بارد به سر آوار
به حال خود مرا نگذار
رهایم کن از این تکرار
آن کهنه درختم که تنم غرقۀ برف است
حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست
این روزها ذهنم مدام درگیره. مرتب در حال فکر کردن هستم. گاهی اینطوره و زندگی همینه دیگه، همونطور که همیشه میگم... ولی یک جایی باید به این افکار خاتمه داد. باید پذیرفت. باید پذیرفت که زندگی ما آدمها شاید بیشتر وقتها باب میلمون نیست و البته عموناصر هم که از پوست و گوشت و استخون تشکیل شده، از این قاعده مستثنی نیست، حتی اگر بخواد هم غیر از این نمیتونه باشه. باید پذیرفت که هیچ چیز توی این دنیا ابدی نیست. همۀ ما یک روزی، نه به خواست خودمون، به این دنیا میایم و یک روزی هم از این دنیا باید بریم. و توی این دنیا که پایه و اساسش بر چیزهای موقتی بنیاد شده، همه چیز یک روزی شروع میشن و یک روزی هم پایان میگیرن، چه ما بخوایم چه نخوایم، این خاصیت زندگیه. پس چه بهتر که از ابتدا این رو بدونیم و همیشه برای پایانها خودمون رو آماده کنیم. باید بپذیریم که بعضی از چیزها توی این زندگی اجتناب ناپذیر هستن و وقتی که پیداشون شد، باید قبول کرد چون راهی دیگه ای به جز اون نیست...
در این لحظه که اینجا در خلوت خودم نشستم و دارم این کلمات رو مرقوم میکنم، چیزی در ذهنم به جز این نیست که باید بپذیرم که این نیز بگذرد... و این نیز بگذشت... برای همیشه! و زندگی ادامه داشت و خواهد داشت.
ابی - محتاج
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسی نیست
نکن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم را از زمین بردار
در این دنیای وانفسا
تویی تنها، منم تنها
نکن امروز را فردا، بیا با ما، بیا تا ما
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای نا هموار
که می بارد به سر آوار
به حال خود مرا نگذار
رهایم کن از این تکرار
آن کهنه درختم که تنم غرقۀ برف است
حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر