گاهی فقط اشعار هستن که به بهترین وجه حس درون رو بیان میکنن... ای، کجایی "نیما"، ای شاعر گرانقدر که خونت و شعرت در درونم همیشه جاریه؟... "خدايا، به كجای اين شب تيره بياويزم قبای ژندۀ خود را؟"
هلا! من با شمايم، های! … می پرسم كسی اينجاست؟
كسی اينجا پيام آورد؟
نگاهی، يا كه لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟
و ميبيند صدايی نيست،
نور آشنايی نيست،
حتی از نگاه
مُرده ای هم رد پايی نيست
صدايی نيست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو ميرود بيرون،
به سوی غرفه ای ديگر
به اميدی كه نوشد از هوای تازۀ آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است
از اعطای درويشی كه می خواند:
جهان پير است و بي بنياد،
ازين فرهاد كش فرياد
وز آنجا میرود بيرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی كسالت بار
بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفۀ با پرده های تار:
كسی اينجاست؟
و میبيند همان شمع و همان نجواست
كه میگويد بمان اينجا؟
كه پرسی همچو آن پير به درد آلودۀ مهجور
خدايا، به كجای اين شب تيره بياويزم قبای ژندۀ خود را؟
نیما یوشیج
هلا! من با شمايم، های! … می پرسم كسی اينجاست؟
كسی اينجا پيام آورد؟
نگاهی، يا كه لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟
و ميبيند صدايی نيست،
نور آشنايی نيست،
حتی از نگاه
مُرده ای هم رد پايی نيست
صدايی نيست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو ميرود بيرون،
به سوی غرفه ای ديگر
به اميدی كه نوشد از هوای تازۀ آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است
از اعطای درويشی كه می خواند:
جهان پير است و بي بنياد،
ازين فرهاد كش فرياد
وز آنجا میرود بيرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی كسالت بار
بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفۀ با پرده های تار:
كسی اينجاست؟
و میبيند همان شمع و همان نجواست
كه میگويد بمان اينجا؟
كه پرسی همچو آن پير به درد آلودۀ مهجور
خدايا، به كجای اين شب تيره بياويزم قبای ژندۀ خود را؟
نیما یوشیج
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر