۱۳۹۶ مهر ۲۹, شنبه

دو دوست

از موقعی که یادش میومد با هم دوست بودن، از همون ابتدای تولدش، شاید هم زودتر، از همون ابتدای به وجود اومدنش. اصلاً به یاد نداشت زمانی رو که اون نبود. همیشه بود و وجود داشت. در کنارش بود، پشت سرش بود و مواظبش و گاهی هم به نظر میومد که جلوتر از اون حرکت میکنه. پیش خودش میدونست که همیشه میتونه روی بودنش حساب باز کنه و میدونست که هیچوقت تنهاش نمیذاره.
وقتی که بزرگتر شد و شروع به شناختن خودش کرد، رفته رفته متوجه شد که این دوستی که همیشه روش حساب میکرد و فکر میکرد تا دنیا دنیاست در کنارشه، اونطورها هم که فکر میکرده نیست. باورش نمیشد! دائم با خودش فکر میکرد که چرا اینجوریه؟ مگه چیکار کرده بود که این دوست اینچنین باهاش رفتار میکرد! اینکه گاهی بهش نارو میزد، باهاش بدرفتاری میکرد، سنگ جلوی پاش میذاشت، پشت سرش حرف میزد و دیگران رو بر علیه اش میشوروند؟ از خودش میپرسید: "آیا من مرتکب گناهی شدم و یا خدای ناکرده کار بدی در حقش کردم که مستحق چنین رفتارهایی باشم؟" ولی هر چی بیشتر فکر میکرد، کمتر به جواب این سؤالها نزدیک میشد.
تا بالاخره یک روز دل رو به دریا زد و گفت باید جواب این سؤالها رو پیدا کنم. دیگه برام سخته ادامه دادن به این دوستی. این چه دوستییه که آدم نتونه به هیچیش اطمینان  کنه؟ فکر کرد که "یا جواب این سؤالها رو پیدا میکنم و هر چی که تو دلمه بهش میگم یا برای همیشه این دوستی رو خاتمه میدم." میدونست که فقط کافیه که به این دوستش فکر کنه تا سر وکله اش پیدا بشه. در واقع اصلاً به فکر کردن هم نیاز داشت چون این دوستش همیشه دور و برش بود.

صداش کرد و اون هم مثل جن بدون بسم الله پدیدار شد. بهش جریان رو گفت:
- یه چیزی هست که مدتهاست ذهنم رو مشغول کرده!
* بگو دوست من، هز چه میخواهد دل تنگت بگوی!

کمی مکث و من و من کرد. دلش نمیومد که حرفی بزنه که ناراحتش کنه. آخه دوستهای قدیمی دیگه به سادگی پیدا نمیشن. مثل برگها نیستن که روی درختها سبز بشن. همۀ شهامتش رو یک جا جمع کرد و گفت:
- چرا با من چنین رفتارهایی میکنی؟ مگه من در حقت چیکار کردم؟ آیا به جز این کردم که همیشه به حرفهات گوش دادم؟ آیا همیشه ازت همه جا تعریف نکردم؟ نگفتم که توی که همه چیز رو برام فراهم میکنی؟ آیا نگفتم که این تویی که باعث میشی من صبح از خواب بیدار شم و شب به امید تو به خواب برم؟ آیا نگفتم که این دوست یکبار به من داده شده و دیگه هرگز این اتفاق نخواهد افتاد؟ پس این همه بدیها و ناملایمات برای چیه؟

دوست با تعجب بهش نگاهی کرد و با لبخندی بر لب که آمیخته به محبتی بیکران بود گفت:
* میبینم که هنوز خیلی چیزها هست که باید بهت یاد بدم. تو هنوز اول راهی و باید درسهای زیادی بگیری تا سر از کار این دوستی دربیاری. پس بذار اولین درس بزرگ رو بهت بدم: من دوست تو بوده ام، هستم و تا آخرین نفست خواهم بود. دوست خوب اونه که بهت دروغ نگه و همیشه صلاحت رو بخواد، حتی اگر از نگاه تو ناملایمات به نظر بیاد. دوست خوب اونیه که بهت یاد بده هرگز عاجلانه تصمیم نگیری و تا اونجاییکه که در توانت هست پلها رو پشت سرت خراب نکنی. دوست خوب اونه که بهت یاد بده که کی واقعاً دوسته و کی دشمنه. دوست خوب اونیه که بهت عشق رو بیاموزه و بهت بگه که هیچ چیز توی این دنیا جای عشق راستین رو نمیگیره، و اگر بهش رسیدی هرگز و هرگز از دستش نده، چون دیگه به دستش نخواهی آورد.  دوست خوب اونیه که بهت این رو تفهیم کنه که فقط یکبار به این دنیا میای و بعد از اون نیست خواهی شد و جا رو برای دیگری باز میکنی، پس از ثانیه به ثانیه اش استفاده کن و مفید باش؛ مفید برای خودت، برای نزدیکانت و برای همنوعت. دوست خوب اونیه که برات روشن کنه که اگرچه تو گاهی همۀ درها رو بسته به روی خودت میبینی، همیشه درها به روت باز هستن و فقط چشم بصیرت برای دیدنشون لازمه، و در انتهای این درس اول، دوست خوب اونه که بهت بگه انسان موجودیه که ساخته شده برای خطا کردن، هرگز بی نقص نیست و هر چه زودتر به این ناکامل بودنش پی ببره به نفع خودش و بشریته؛ و اگر خطایی ازش سر زد باید که یاد بگیره و شهامت اعتراف رو داشته باشه تا انسانی والاتر بشه... و فراموش نکن در نهایت درها همیشه باز هستند.

مات و مبهوت به حرفهای این دوستی قدیمی سر رو از سر شرمندگی به پایین انداخت. شرمنده از این شد که چطور تونسته بود این دوست رو که فقط نیتی به جز خیر نداشت، زیر سؤال ببره... و این دوست البته کسی نبود به جز زندگی!

هیچ نظری موجود نیست: