۱۳۹۶ آبان ۱, دوشنبه

انفعال

افکار و افکار و باز هم افکار! نمیدونم چرا این همه فکر دست از سرم برنمیدارن! سؤالها هستند که توی ذهنم مثل چرخ و فلک در چرخشن، سؤالهایی که براشون هیچ جوابی پیدا نمیکنم. ای کاش این چرخ و فلک از حرکت بازمی ایستاد و میتونستم یک کمی آروم بگیرم، ای کاش این سؤالها رهام میکردن چون در نهایت میدونم که برای هیچ کدومشون جوابی پیدا نمیکنم... سؤالهای درست ولی در عین حال بیهوده و عبث... چرا من؟ چرا تو؟ چرا ما؟ چرا بعضی از آدمها بدون اینکه خودشون دلیلش رو بدونن اینقدر شانس دارن؟ و چرا بعضیهای دیگه شانس انگار از کنارشون هم گذر نمیکنه؟ چرا بعضیها اگر خودشون راه درست رو نمیتونن پیدا کنن ولی کسانی دور و برشون هستن که راهنمایی میکنن و راههای درست رو بهشون نشون میدن؟ چرا بعضی از آدمها در قبال اطرافشون بی تفاوت هستن و منفعل؟... و گاهی انفعال بدترین کار توی دنیاست، اینکه کسی در کنارت راه رو گم کرده و داره به بیراهه میره و تو چشمانت رو ببندی و دستش رو نگیری، کسی داره زندگیش رو به آتیش میکشه و تو فقط بایستی و نظاره کنی!.... ای بابا! چی بگم که مثنوی هفتاد منه و این سؤالها هرگز پایانی ندارن.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعۀ کار به نام من دیوانه زدند

هیچ نظری موجود نیست: