افکار و افکار و باز هم افکار! نمیدونم چرا این همه فکر دست از سرم برنمیدارن! سؤالها هستند که توی ذهنم مثل چرخ و فلک در چرخشن، سؤالهایی که براشون هیچ جوابی پیدا نمیکنم. ای کاش این چرخ و فلک از حرکت بازمی ایستاد و میتونستم یک کمی آروم بگیرم، ای کاش این سؤالها رهام میکردن چون در نهایت میدونم که برای هیچ کدومشون جوابی پیدا نمیکنم... سؤالهای درست ولی در عین حال بیهوده و عبث... چرا من؟ چرا تو؟ چرا ما؟ چرا بعضی از آدمها بدون اینکه خودشون دلیلش رو بدونن اینقدر شانس دارن؟ و چرا بعضیهای دیگه شانس انگار از کنارشون هم گذر نمیکنه؟ چرا بعضیها اگر خودشون راه درست رو نمیتونن پیدا کنن ولی کسانی دور و برشون هستن که راهنمایی میکنن و راههای درست رو بهشون نشون میدن؟ چرا بعضی از آدمها در قبال اطرافشون بی تفاوت هستن و منفعل؟... و گاهی انفعال بدترین کار توی دنیاست، اینکه کسی در کنارت راه رو گم کرده و داره به بیراهه میره و تو چشمانت رو ببندی و دستش رو نگیری، کسی داره زندگیش رو به آتیش میکشه و تو فقط بایستی و نظاره کنی!.... ای بابا! چی بگم که مثنوی هفتاد منه و این سؤالها هرگز پایانی ندارن.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعۀ کار به نام من دیوانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعۀ کار به نام من دیوانه زدند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر