۱۳۹۶ مهر ۳۰, یکشنبه

دوگانگی

صبح روز یکشنبه است. یکشنبه ها که یادآور جمعه ها برای ما شرقی ها هستن. بارونی در حال باریدنه و از پشت پنجره های بخارگرفته در این یکشنبۀ اواخر پاییز در این دیار سرد و قطبی، تنها هاله ای از منظرۀ بیرون قابل رؤیته.
پنجره رو باز کردم و با خودم گفتم که عکسی میگیرم و ضمیمۀ این نوشته میکنم، ولی همه چیز اونچنان تیره و تار به نظر میاد که از صرافتش افتادم. یعنی چطور میشه با در دست داشتن دستگاهی با امکانات محدود منظره ای رو به تصویر کشید که حتی به وسیلۀ چشمهای خودت هم که صدها هزار مرتبه از اون مجهزتر هستن، قابل مشاهده نیست! ابزاری قویتر و مجهزتر باید... و وقتی به افکار درونم که در این لحظه در گردش هستن، فکر میکنم هم همین احساس بهم دست میده. چطور باید اونها رو به بیرون بریزم و برای خواننده به تصویر بکشم، زمانیکه حتی برای خودم هم همه چیز مبهم و تار به نظر میان! حتی با باز کردن پنجره های قلبم هم نمیتونم اونها رو صاف و زلال ببینم: دوگانگی و دوگانگی و دوگانگی، تنها چیزهاییه که میشه دید...
آیا میشه خوبیها رو پشت سر گذاشت؟ آیا میشه قلبهای پاک رو پشت سر گذاشت؟ آیا اصولاً باید اونها رو پشت سر گذاشت؟ چه باید کرد؟ چطور باید این قلبهای پاک رو در عین اینکه پاک و منزه هستن ولی زخم خورده ان، پشت سر گذاشت؟... و تو عموناصر، چطور خواهی تونست که این زخمها رو التیام ببخشی، در حالیکه این زخمها اونقدر کهنه و قدیمی هستن، که شاید دیگه ناسورهایی شدن و به جز طبیبان حاذق و نایاب، کس رو توان درمان اونها نیست؟... چه باید کرد، جداً؟! چه باید کرد، عموناصر؟

هیچ نظری موجود نیست: