۱۳۹۶ آذر ۶, دوشنبه

همسایه

نگاهی به ساعت کردم. وقتش رسیده بود. به عادت هر یکشنبه مشغول شست و شو بودم. باید لباسها رو در میاوردم تا هم چروک نشن و هم از وقت حداکثر استفاده رو ببرم... وارد آسانسور شدم و ماسماسک رو جلوی جعبۀ کوچک کنار دگمه ها گرفتم تا مستقیم من رو به زیرزمین بره. در خیال و افکار خودم بودم که آسانسور در طبقۀ دوم توقف کرد. همسایه ای با چهرۀ خندان همیشگیش وارد شد، همسایه ای که ماهها بود ندیده بودمش. سلامی بلند بالا کرد و جویای احوالم شد که در این دیار این قلم احوالپرسی به یقین کمیابه، همسایه ها در بهترین شرایط سلامی بهت بکنن و میگم در بهترین شرایط... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
چندین سال پیش به ساختمون ما نقل مکان کردن. خانواده ای بزرگ بودن. روزای اول که اومده بودن هیاهویی به پا بود. تعدادشون به نسبت خونه ای که گرفته بودن زیاد بود. دست کم سه تا زن و شوهر بودن، یعنی خانم و آقایی جافتاده با دو پسر و عروساشون و بچه هاشون. نیازی به گفتن نیست که با شرح فوق، اهل این دیار نبودن چون استاندارد اینجا برای یک خانواده حداکثر چهار نفره... گاهی که آسانسور از طبقه اشون عبور میکرد و اون همه آدم رو در حال رفت و آمد میدیدم، ناخودآگاه به یاد "خانۀ قمر خانم" میفتادم.
آقاهه هر روز خانمش رو که همیشه روی صندلی چرخدار بود در اطراف خونه به گردش میبرد. گاهی هم پسراش رو میدیدم که همین کار رو میکردن. خانمه بندۀ خدا به نظر میومد که دچار بیماری عصبی جدیی باشه چون اصلاً صحبت نمیکرد و فقط با نگاهش عابرین رو دنبال میکرد... علی رغم پرجمعیت بودنشون، در مجموع همسایه هایی بی آزار بودن و بسیار مؤدب. و همین پارسال بود که کاشف به عمل اومد که آقاهه سالها پیش عاقد یکی از نزدیکای ما  بوده و همین باعث شد که بعد از اون هر وقت من رو  میدید سلام و علیک گرمتری بکنه...
چند ماه قبل یک روزی که داشتم از سر کار به خونه میومدم، از دور صندلیی رو جلوی در ورودی ساختمون دیدم. توجه زیادی نکردم. با خودم گفتم حتما کسی یادش رفته، ولی وقتی نزدیکتر شدم دیدم عکسی از خانومه رو روی صندلی گذاشته بودن... خانم همسایه ای که همیشه روی صندلی چرخدارش مینشست، دار فانی رو برای همیشه وداع گفته بود و رفته بود!...
دیروز وقتی با لبخندی وارد آسانسور شد، لبخندی که اگه عمیق بهش نگاه میکردی، هزاران غم و دلتنگی رو میشد درش خوند، انگار همۀ این چند سال ناگهان جلوی چشمم مرور شد. گفت که چندین ماه نبوده و باید دور میشده. و بلافاصله ازم پرسید:"پدر و مادرت انشالله زنده ان؟" و وقتی گفتم مادرم هنوز در قید حیاته، دست رو به علامت محبت و آرزو، روی سینه گذاشت و آرزوی سلامتی و تندرستی براش کرد... و با همون لبخند، من رو در آسانسور با افکارم تنها گذاشت... تنها یک فکر بود که در اون لحظه مثل فرفره داشت در ذهنم میچرخید: "هیچ چیز توی این دنیا بدتر از اون نیست که شریک زندگیت رو برای همیشه از دست بدی! ما آدما بالا میکنیم، پایین میکنیم، توی سر و کلۀ هم میزنیم، و به خیالمون که همه چیز ابدیه. قدر اون چیزایی رو که داریم نمیدونیم، و در یک لحظه همه چیز میتونه تموم بشه... در یک لحظه هستیم و دمی بعد دیگه نیستیم!" و در این افکار بودم که به مقصد رسیده بودم. با خودم فکر کردم که خوشحالم از اینکه زندگی یک بار دیگه در آخرین لحظه ورق رو برگردوند و شانسی دوباره به ما داد. از اتفاقی جلوگیری کرد که تنها به مویی اتصال داشت... و به یاد حرف دوستی عزیز افتادم که نقدی گران ازم میکرد و به یقین بر حق، که میگفت: "عموناصر، چرا فقط از اخبار بدت اینجا مینویسی؟ از خبرهای خوبت هم بنویس!" :-)

هیچ نظری موجود نیست: