معمولاً فیلمها به یادم نمیمونن. گاهی آخرهای فیلم که میرسه تازه یادم میاد که انگار قبلاً دیدمشون. دیروز باز هم همین اتفاق افتاد با این فرق که تقریباً همون اوائل فیلم متوجه شدم که اون رو یک موقعی دیده بودم. آخرش رو به خاطرنمیاوردم بنابرین نشستم و تا آخر دوباره تماشاش کردم. داستان فیلم در مورد زنی بود که به واسطۀ سردردهای مداوم به دکتر مراجعه میکنه و به زودی دستگیرش میشه که توموری بزرگ در مغز داره، درست در جایی که همۀ خاطراتش نهفته است. دکتر بهش میگه که باید عمل بشه و احتمالش زیاده که بخشی از حافظه اش رو از دست بده، حال یا کوتاه مدتش یا دراز مدتش و یا کلاً همۀ حافظه رو...
دیدن این فیلم خیلی من رو به فکر انداخت. از خودم این سؤال رو کردم که اگر خودم در برابر چنین مشکلی قرار میگرفتم واقعاً چه تصمیمی میگرفتم، اینکه آیا حاضر میشدم عمل کنم و این ریسک رو بکنم که دچار فراموشی بشم؟ راستش سؤال خیلی سختیه و پاسخ دادن بهش اونقدرها ساده نیست. کی دلش میخواد که دیگه هیچ چیز رو از گذشته ها به خاطر نیاره، ندونه کیه و از کجا اومده! از طرف دیگه هم مسئلۀ مرگ و زندگیه... هر چقدر فکر کردم دیدم که جواب این سؤال رو نمیتونم بدم. خدا رو شکر کردم که الان توی چنین موقعیتی قرار ندارم و فکر کردن بهش بیهوده است. فقط در انتها پیش خودم فکر کردم که چقدر خوب بود اگه میشد خاطرات تلخ گذشته رو پاک کرد و تنها خوشیها رو به خاطر آورد... نمیدونم شاید اون هم زیاد خوب نباشه چون همین خاطرات تلخ ما هستن که شیرینی بیشتری به اون شیرینهاش میبخشن و اگه اون تلخیها رو به یاد نیاریم باز هم ممکنه اشتباهاتمون رو تکرار کنیم... ای روزگار، چه میدونم! در این لحظه فقط اونقدر رو میدونم که قطار زندگی به حرکت خودش ادامه میده و من هم توش هستم، چه بخوام چه نخوام! تا سوار این قطار هستم کاری بهتر از این وجود نداره که از مناظرش از طریق پنجره هاش لذت ببرم... تا به مقصد برسم!
دیدن این فیلم خیلی من رو به فکر انداخت. از خودم این سؤال رو کردم که اگر خودم در برابر چنین مشکلی قرار میگرفتم واقعاً چه تصمیمی میگرفتم، اینکه آیا حاضر میشدم عمل کنم و این ریسک رو بکنم که دچار فراموشی بشم؟ راستش سؤال خیلی سختیه و پاسخ دادن بهش اونقدرها ساده نیست. کی دلش میخواد که دیگه هیچ چیز رو از گذشته ها به خاطر نیاره، ندونه کیه و از کجا اومده! از طرف دیگه هم مسئلۀ مرگ و زندگیه... هر چقدر فکر کردم دیدم که جواب این سؤال رو نمیتونم بدم. خدا رو شکر کردم که الان توی چنین موقعیتی قرار ندارم و فکر کردن بهش بیهوده است. فقط در انتها پیش خودم فکر کردم که چقدر خوب بود اگه میشد خاطرات تلخ گذشته رو پاک کرد و تنها خوشیها رو به خاطر آورد... نمیدونم شاید اون هم زیاد خوب نباشه چون همین خاطرات تلخ ما هستن که شیرینی بیشتری به اون شیرینهاش میبخشن و اگه اون تلخیها رو به یاد نیاریم باز هم ممکنه اشتباهاتمون رو تکرار کنیم... ای روزگار، چه میدونم! در این لحظه فقط اونقدر رو میدونم که قطار زندگی به حرکت خودش ادامه میده و من هم توش هستم، چه بخوام چه نخوام! تا سوار این قطار هستم کاری بهتر از این وجود نداره که از مناظرش از طریق پنجره هاش لذت ببرم... تا به مقصد برسم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر