میگم: چه بلایی سر این دنیا اومده؟ پس کجا رفت عشق و وفاداری؟ کجا رفتن آدمایی که به زندگیت پا میذارن و با بد و خوبت میسازن، بدون اینکه که هزار تا فکر نگفته در سر داشته باشن؟
میگه: عزیزم، کجای کاری تو؟ اونایی که گفتی دیگه توی این دنیا وجود خارجی ندارن. اون آدما هم حالا دیگه فقط توی قصه ها هستن. چشمات رو باز کن و بیدار شو!
میگم: آخه مگه میشه؟ پس من از کجا اومدم؟ مگه من مال این کرۀ خاکی نیستم؟ چرا هر چی آدمه که سر راه من قرار میگیره دنبال چیزیه؟ یکی میاد و میخواد به همه چیز برسه و وقتی رسید میگه "من و تو از روز اول به درد هم نمیخوردیم"، یکی دیگه میاد و دنبال "مربی مهد کودک" میگرده و وقتی که دیگه نیازی بهش نداشت میگه "میدونی چیه؟ جول و پلاست رو جمع کن و برو" و دست آخر اون یکی میاد که فقط از روز اول دنبال "کاغذ پاره ایه" و با اینکه از ابتدا میدونه و بهش گفته شده که کاغذ پاره ای در کار نیست؛ وقتی دستش به کاغذ پاره نمیرسه راهش رو میکشه و میره.
میگه: آخه، عزیز دلم، تو این همه از عمرت گذشته. پس کی میخواد یاد بگیری؟ یکبار بهت سیگنال دادم نفهمیدی، دوبار برات بوق بلند کشیدم بازم دوریالیت نیفتاد، و باز هم دارم فریاد میکشم. فکر نمیکنی که دیگه وقتش باشه که درس بگیری. بابا، اون پنبه هایی رو که توی گوشت گذاشتی درشون بیار و یکبار هم که شده به حرفهای من گوش کن! دیگه این بار آخریه که دارم بهت اخطار میکنم. اون آدمایی که توی تخیلاتت پروروندی دیگه پیدا نمیشن. آدمای این دور و زمونه عوض شدن. هر کسی به فکر خودشه و به فکر منافع خودش. همه به دنبال یک چیزی هستن. دیگه هیچکس تو رو به خاطر خودت نمیخواد، دیگه هیچکس نمیاد شادی و غم رو با تو تا آخر عمرت قسمت کنه بدون اینکه دنبال چیزی باشه. این رو از همین امروز و همین لحظه به خاطر بسپر و به زندگیت ادامه بده! شاد باش از اینکه هنوز هستی، از اینکه سلامتی، از اینکه دستت جلوی کسی دراز نیست، و یادت نره حرف اون دوستی رو که در کمال مهربونی و محبت یک روزی از اون سر دنیا بهت گفت "عموناصر، سر رو بالا بگیر!"
میگه: عزیزم، کجای کاری تو؟ اونایی که گفتی دیگه توی این دنیا وجود خارجی ندارن. اون آدما هم حالا دیگه فقط توی قصه ها هستن. چشمات رو باز کن و بیدار شو!
میگم: آخه مگه میشه؟ پس من از کجا اومدم؟ مگه من مال این کرۀ خاکی نیستم؟ چرا هر چی آدمه که سر راه من قرار میگیره دنبال چیزیه؟ یکی میاد و میخواد به همه چیز برسه و وقتی رسید میگه "من و تو از روز اول به درد هم نمیخوردیم"، یکی دیگه میاد و دنبال "مربی مهد کودک" میگرده و وقتی که دیگه نیازی بهش نداشت میگه "میدونی چیه؟ جول و پلاست رو جمع کن و برو" و دست آخر اون یکی میاد که فقط از روز اول دنبال "کاغذ پاره ایه" و با اینکه از ابتدا میدونه و بهش گفته شده که کاغذ پاره ای در کار نیست؛ وقتی دستش به کاغذ پاره نمیرسه راهش رو میکشه و میره.
میگه: آخه، عزیز دلم، تو این همه از عمرت گذشته. پس کی میخواد یاد بگیری؟ یکبار بهت سیگنال دادم نفهمیدی، دوبار برات بوق بلند کشیدم بازم دوریالیت نیفتاد، و باز هم دارم فریاد میکشم. فکر نمیکنی که دیگه وقتش باشه که درس بگیری. بابا، اون پنبه هایی رو که توی گوشت گذاشتی درشون بیار و یکبار هم که شده به حرفهای من گوش کن! دیگه این بار آخریه که دارم بهت اخطار میکنم. اون آدمایی که توی تخیلاتت پروروندی دیگه پیدا نمیشن. آدمای این دور و زمونه عوض شدن. هر کسی به فکر خودشه و به فکر منافع خودش. همه به دنبال یک چیزی هستن. دیگه هیچکس تو رو به خاطر خودت نمیخواد، دیگه هیچکس نمیاد شادی و غم رو با تو تا آخر عمرت قسمت کنه بدون اینکه دنبال چیزی باشه. این رو از همین امروز و همین لحظه به خاطر بسپر و به زندگیت ادامه بده! شاد باش از اینکه هنوز هستی، از اینکه سلامتی، از اینکه دستت جلوی کسی دراز نیست، و یادت نره حرف اون دوستی رو که در کمال مهربونی و محبت یک روزی از اون سر دنیا بهت گفت "عموناصر، سر رو بالا بگیر!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر