توی این نیمه های شب هوس کردم بنویسم. نمیدونم چرا! معمولا این موقعها دارم هفت تا پادشاه رو خواب میبینم و روز بعد هم هیچکدوم به یادم نمیان. با اینکه اینجا همیشه احساساتم رو همونجور که هستن سعی میکنم بیان کنم، ولی گاهی اوقات حس میکنم حرفها تا نوک انگشتام میان و بعد دوباره برمیگردن و از طریق عصبها به مغزم میرسن. ای کاش میتونستم اونچه که داره درونم میگذره رو بیان کنم! ای کاش خدا بهم این قدرت رو میداد! ولی هر کاری میکنم نمیشه. حس میکنم که توی دلم آشوبی بر پاست. حسهای جور واجورن که با هم در نزاع هستن، حسهای خوب، حسهای بد، حسهای زیبا و حسهای زشت. حسهایی که میگن بیخیال همه چیز، از خود بگذر و حسهایی که میگن بچه نشو وگرنه باز آش همون میشه و کاسه همون کاسه، حسهایی که میگن چطور میتونی و حسهابی که میگن باید بتونی، و حسهابی که دریچه امید رو در قلبم باز میکنن و حسهایی که اون رو در جا میبندن... خدایا، کمکم کن تا این روزای سخت بگذرن، روزابی که دارن از درون من رو ذره ذره میخورن، روزایی که هر ثانیه اش مثل یک سال به سختی میگذره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر