۱۳۹۶ آبان ۲۰, شنبه

باید خوشحال باشم

دیروز داشتم با برادرم طبق عادت هر روزه گپ میزدم که رئیس کل ناگهانی پشت در دفترم پدیدار شد. خیلی تعجب کردم! یک لحظه فکر کردم که چی شده که به سراغ من اومده؟ آخه، رئیس کل معمولا کاری به کار ماها نداره و همیشه با رئیس مستقیم من در تماس هست... تلفن رو قطع کردم و در رو به روش باز کردم. با لبخندی بر لب سلامی دوستانه کرد و نامه ای سر بسته رو به دستم داد. گفت بهت تبریک میگم، ولی نمیدونم چی توی این نامه نوشتن! داشتم از تعجب شاخ در میاوردم! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟... و با همون نگاه آمیخته به حیرتم ازش تشکر کردم و اونم آخر هفته خوبی رو برام آرزو کرد و رفت...
دل توی دلم نبود. مطمئنا خبر بدی نبود، چون در اونصورت بهم تبریک نمیگفت. وقتی نامه رو باز کردم و امضای رئیس منطفه رو زیرش دیدم. باز حیرتم بیشتر شد. رئیس منطقه رو با من کاری نبود!
حتی خوندن نامه هم کمک زیادی نکرد. ازم دعوت به عمل آورده بود که در مراسمی شرکت کنم که در اون به همراه چند تا دیگه از همکاران تو منطقه قراره ازمون قدردانی بشه و از ما به عنوان کسابی که فرای حرفه امون در این سازمان فعالیت کردیم، تقدیر به عمل بیاد. و به همین مناسبت من رو به مراسمی برای صرف ناهار چند هفته دیگه دعوت کرده بود!
به حق چیزای ندیده و نشنیده! بعد از تحصیل و کار به مدت بیش از دو دهه در اینجا و این همه اجحافهایی که توی این سالها به واسطه خارجی بودن بهم کرده بودن، حالا این واقعا عجیب بود! نمیدونم، آفتاب موقع نوشتن این نامه از کدوم طرف در اومده بوده!
نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم؟ بعد از این همه سال! اما هر چه که هست بازم مثبته، هر چه که هست نشون میده که هنوز هم توشون هستن کسایی که از عدالت بویی بردن و شاید میخوان با این کارشون نشون بدن که ما میدونیم که در حقت بی عدالتی و تبعیض شده، ولی میخوایم که تو بدونی که ما داریم سعی خودمون رو میکنم که جبران کنیم، شاید که بتونیم مزد ذره ای از این همه زحماتی که توی این سالها کشیدی رو بهت بدیم... نمیدونم واقعا!
باید خوشحال باشم. باید شاد باشم از این اتفاق. اتفاقی که شاید سالها منتظرش بودم... ولی نیستم، دست خودم نیست... با خودم فکر میکنم: ای کاش میتونستم این رو با کسی قسمت کنم، کسی که جاش در وجب به وجب خونه پر از سکوتم، خالیه... باید خوشحال باشم، ولی چه کنم که نیستم!

هیچ نظری موجود نیست: