دلم نمیخواد چیزهای تکراری اینجا بذارم. دوست دارم که همیشه نوشته هام جدید باشن و اگر هم یک موقعی ترانه های رو گلچین میکنم، برای اینجا جدید باشه، ولی چه کنم که زندگیم دستخوش تکرارهاست. و در این تکرارها ترانه هایی وجود دارن که احساسم رو در این لحظه بیان میکنن...
نشست.
نشست (زن) و ترس در دیدگانش بود.
به فنجان واژگونم به دقت نگریست.
گفت: پسرم اندوهگین مباش!
پسرم، عشق در سرنوشت توست.
پسرم عشق در سرنوشت توست.
نشست.
نشست (زن) و ترس در دیدگانش بود.
به فنجان واژگونم به دقت نگریست.
گفت: پسرم اندوهگین مباش!
پسرم، عشق در سرنوشت توست.
پسرم عشق در سرنوشت توست.
عبدالحلیم حافظ - قارئه الفنجان
شعر از نزار قبانی
جلست نشست.
جلست و الخوف بعينيها نشست (زن) و ترس در دیدگانش بود.
تتامّل فنجاني المغلوب به فنجان واژگونم به دقت نگریست.
قالت يا ولدي لاتحزن گفت: پسرم، اندوهگین مباش.
فالحبّ عليكَ هوالمكتوب يا ولدي پسرم، عشق در سرنوشت توست.
الحبّ عليك هو المكتوب يا ولدي پسرم، عشق در سرنوشت توست.
يا ولدي قد مات شهيدا ًپسرم، به یقین شهید است،
من مات فداءاً للمحبوب آن که در راه محبوب جان بسپارد.
يا ولدي،يا ولدي پسرم، پسرم!
بصّرت، بصّرت و نجّمت كثيراً بسیار نگریسته ام و ستارگان را بسیار مرور کرده ام،
لكنّي لم اقرا ابداً، فنجانا يشبه فنجانك اما فنجانی شبیه فنجان تو نخوانده ام.
بصّرت بصّرت و نجّمت كثيرا بسیار نگریسته ام و ستارگان بسیار را مرور کرده ام،
لكني لم اعرف ابداً احزانا تشبه احزانك اما غمی که مانند غم تو باشد نشناخته ام.
مقدورك ان تمضي ابداً في بحر الحبّ بغير قلوع سرنوشتت، بی بادبان در دریای عشق راندن است،
و تكون حياتك طول العمر، طول العمر كتاب دموع و سراسر کتاب زندگی ات کتابی ست از اشک
مقدورك ان تبقي مسجوناً بين الماء و بين النّار و تو گرفتار در میان آب و آتش.
فبرغم جميع حرائقه با وجود تمامی سوزش ها،
و برغم جميع سوابقه و با وجود تمامی پی آمدها،
و برغم الحزن السّاكن فينا ليل نهار و با وجود اندوهی که ماندگار است در شب و روز،
و برغم الريح و برغم الجوّ الماطر و الاعصار و با وجود باد، گردباد و هوای بارانی،
الحبّ سيبقي يا ولدي پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند.
الحب سيبقي يا ولدي پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند.
بحياتك يا ولدي امراة عيناها سبحان المعبود در زندگی ات زنی است با چشمانی شکوهمند،
فمها مرسوم كالعنقود لبانش چون خوشه ی انگور،
ضحكتها انغام و ورود و خنده اش نغمه ی مهربانی.
والشّعر الغجريّ المجنون يسافر في كلّ الدنيا موی پریشان او چون مجنون به اکناف دنیا سفر می کند.
قد تغدوا امراة يا ولدي، يهواها القلب هي الدّنيا پسرم زنی را اختیار کرده ای که قلب دنیا دوستدار اوست،
لكن سمائك ممطرة و طريقك مسدود مسدود اما آسمان تو بارانی ست و راه تو بستۀ بسته،
فحبيبة قلبك يا ولدي نائمة في قصر مرصود و محبوبه ی قلب تو در کاخی که نگاهبانی دارد در خواب است.
من يدخل حجرتها من يطلب يدها هر آن که بخواهد به منزلگاهش وارد شود و هر آن که به خواستگاری اش برود،
من يدنو من سور حديقتها هر آن که از پرچین باغش بگذرد،
من حاول فك ضفائرها و گرۀ گیسوانش را بگشاید،
يا ولدي مفقود مفقود مفقود پسرم، ناپدید می شود، ناپدید، ناپدید.
يا ولدي پسرم!
ستفتّش عنها يا ولدي، يا ولدي في كلّ مكان پسرم، به زودی در همه جا به جستجوی او خواهی پرداخت.
و ستسال عنها موج البحر و تسأل فيروز الشّطان از موج دریا و کرانه ها سراغش را می گیری،
و تجوب بحاراً بحاراً و در می نوردی و می پیمایی دریاها و دریاها را،
وتفيض دموعك انهاراً و اشک های تو رود ها را لبریز خواهد کرد،
و سيكبر حزنك حتّي يصبح اشجاراً اشجاراً و غمت چون فزونی می یابد درختان سر بر می کشند.
وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان پسرم، اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته،
و ستعرف بعد رحيل العمر و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست،
بانّك كنت تطارد خيط دخان که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای.
فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او عنوان پسرم، معشوقه ی دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی.
ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان وه چه دشوار است پسرم، عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست!
يا ولدي،يا ولدي پسرم، پسرم!
قارئه الفنجان زن فالگیر
جلست نشست.
جلست و الخوف بعينيها نشست (زن) و ترس در دیدگانش بود.
تتامّل فنجاني المغلوب به فنجان واژگونم به دقت نگریست.
قالت يا ولدي لاتحزن گفت: پسرم، اندوهگین مباش.
فالحبّ عليكَ هوالمكتوب يا ولدي پسرم، عشق در سرنوشت توست.
الحبّ عليك هو المكتوب يا ولدي پسرم، عشق در سرنوشت توست.
يا ولدي قد مات شهيدا ًپسرم، به یقین شهید است،
من مات فداءاً للمحبوب آن که در راه محبوب جان بسپارد.
يا ولدي،يا ولدي پسرم، پسرم!
بصّرت، بصّرت و نجّمت كثيراً بسیار نگریسته ام و ستارگان را بسیار مرور کرده ام،
لكنّي لم اقرا ابداً، فنجانا يشبه فنجانك اما فنجانی شبیه فنجان تو نخوانده ام.
بصّرت بصّرت و نجّمت كثيرا بسیار نگریسته ام و ستارگان بسیار را مرور کرده ام،
لكني لم اعرف ابداً احزانا تشبه احزانك اما غمی که مانند غم تو باشد نشناخته ام.
مقدورك ان تمضي ابداً في بحر الحبّ بغير قلوع سرنوشتت، بی بادبان در دریای عشق راندن است،
و تكون حياتك طول العمر، طول العمر كتاب دموع و سراسر کتاب زندگی ات کتابی ست از اشک
مقدورك ان تبقي مسجوناً بين الماء و بين النّار و تو گرفتار در میان آب و آتش.
فبرغم جميع حرائقه با وجود تمامی سوزش ها،
و برغم جميع سوابقه و با وجود تمامی پی آمدها،
و برغم الحزن السّاكن فينا ليل نهار و با وجود اندوهی که ماندگار است در شب و روز،
و برغم الريح و برغم الجوّ الماطر و الاعصار و با وجود باد، گردباد و هوای بارانی،
الحبّ سيبقي يا ولدي پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند.
الحب سيبقي يا ولدي پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند.
بحياتك يا ولدي امراة عيناها سبحان المعبود در زندگی ات زنی است با چشمانی شکوهمند،
فمها مرسوم كالعنقود لبانش چون خوشه ی انگور،
ضحكتها انغام و ورود و خنده اش نغمه ی مهربانی.
والشّعر الغجريّ المجنون يسافر في كلّ الدنيا موی پریشان او چون مجنون به اکناف دنیا سفر می کند.
قد تغدوا امراة يا ولدي، يهواها القلب هي الدّنيا پسرم زنی را اختیار کرده ای که قلب دنیا دوستدار اوست،
لكن سمائك ممطرة و طريقك مسدود مسدود اما آسمان تو بارانی ست و راه تو بستۀ بسته،
فحبيبة قلبك يا ولدي نائمة في قصر مرصود و محبوبه ی قلب تو در کاخی که نگاهبانی دارد در خواب است.
من يدخل حجرتها من يطلب يدها هر آن که بخواهد به منزلگاهش وارد شود و هر آن که به خواستگاری اش برود،
من يدنو من سور حديقتها هر آن که از پرچین باغش بگذرد،
من حاول فك ضفائرها و گرۀ گیسوانش را بگشاید،
يا ولدي مفقود مفقود مفقود پسرم، ناپدید می شود، ناپدید، ناپدید.
يا ولدي پسرم!
ستفتّش عنها يا ولدي، يا ولدي في كلّ مكان پسرم، به زودی در همه جا به جستجوی او خواهی پرداخت.
و ستسال عنها موج البحر و تسأل فيروز الشّطان از موج دریا و کرانه ها سراغش را می گیری،
و تجوب بحاراً بحاراً و در می نوردی و می پیمایی دریاها و دریاها را،
وتفيض دموعك انهاراً و اشک های تو رود ها را لبریز خواهد کرد،
و سيكبر حزنك حتّي يصبح اشجاراً اشجاراً و غمت چون فزونی می یابد درختان سر بر می کشند.
وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان پسرم، اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته،
و ستعرف بعد رحيل العمر و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست،
بانّك كنت تطارد خيط دخان که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای.
فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او عنوان پسرم، معشوقه ی دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی.
ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان وه چه دشوار است پسرم، عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست!
يا ولدي،يا ولدي پسرم، پسرم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر