این روزا کلمۀ دوست دیگه به سادگی قدیم قابل درک نیست. اون قدیما وقتی میگفتی دوست همه متوجه منظورت میشدن، ولی حالا باید کلی توضیح بدی که راجع به چه جور دوستیی داری حرفی میزنی. با اومدن دنیای مجازی و شبکه های اجتماعی این جریان تازه پیچیده تر هم شده! توی این شبکه ها همه دوست خطاب میشن، ولی همه میدونن که "دوست" با "دوست" زمین تا آسمون با هم فرق دارن...
دوست بود و البته هنوز هم هست، یعنی در اصل دوست دوست. خبردار شدم که پدر عیالش که چندی قبلش برای دیدارشون به این دیار سفر کرده بوده، دار فانی رو وداع گفته و عمرش رو داده به شما. شنیدم که براش مراسم سوگواریی اینجا توی شهر ما تدارک دیدن به رسم احترام البته دیگه، چون راستش رو بخواین برای من این داستان مراسم ختم برای کسی که اینجا زندگی نکرده و چه بسا اصلاً پاش رو روی خاک اینجا نذاشته، هیچوقت قابل هضم نبوده و نیست، ولی خوب با این وجود اونایی رو که به این جریان مصر هستن، در عین حال درک میکنم...
از دوست مشترکمون مکان و زمان مراسم رو پرس و جو کردم. خود این دوست مشترکمون قرار بود برای کمک کردن زودتر به اونجا بره و بنابرین نمیتونست همراه من باشه. به اون منطقه قدیم قدیما چند باری رفته بودم ولی آشنایی زیادی نداشتم. آدرس رو طبق معمول از توی اینترنت و دفترچه تلفن گشتم و پیدا کردم. به نظر که سرراست میومد و پیدا کردنش ظاهراً سخت نبود. سالنی که گرفته بودن ظاهراً متعلق به مکان زندگی پدر و مادرش بود در ساختمونهای همون اطراف. آدرس زیاد نزدیک نبود به خونۀ ما، ولی از اونجایی که زمان ترافیک نبود خیلی زود رسیدم. هرچی اون اطراف رو نگاه کردم جای پارکی ندیدم. با دوست مشترک که جلوی در سالن ایستاده بود خوش و بشی کردم و جای مناسبی برای پارک رو ازش جویا شدم. طبق راهنمایی که کرد، باید همون کوچه رو کلی به عقب برمیگشتم. همین کار رو هم کردم و بالاخره جایی برای پارک کردن گیر آوردم، ولی خوب این باعث شد که دوباره مسافت زیادی رو مجبور بشم پیاده به مکان سالن برگردم.
کاملاً به یادم نیست که چه فصلی از سال بود، ولی اونقدر رو به خاطر دارم که هوا آفتابی و مطبوع بود. توی اون قدم زدن تمام خونه های اطراف رو از زیر نظر گذروندم. کاملاً به خاطر دارم که وقتی به خونه ها نگاه میکردم، یک حس عجیبی در درونم به وجود اومد، یک احساس آشنا، انگار که قبلاً اونجا بوده باشم، انگار که سالها قبل هم در اونجا قدم زده باشم! اما مطمئن بودم که هرگز پا رو در اون کوچه نذاشته بودم... این چه احساس غریبی بود که در اون بعدازظهر آفتابی درون من رو داشت به شکلی قلقلک میداد؟! و از یادم رفت این جریان و دیگه هم بهش فکر نکردم...
تا ماهها پیش که برای اولین بار به آدرسی دعوت شدم و وقتی دوباره وارد اون کوچه شدم، تمامی بدنم یکپارچه لرزید! تازه میفهمیدم که اون احساسی که سالها قبل در اون غروب هنگام قدم زدن در اون کوچه بهم دست داده بود، یکبار دیگه چیزی به جز پیش پرده ای دیگه از زندگی من نبود، که برام داشت نمایون میشد! کی فکر میکرد در اون روز که این کوچه روزی یکی از زیباترین و محبوبترین کوچه های زندگی من بشه... و به یاد اون شعر زیبایی افتادم که دبیر ادبیات دورۀ دبیرستان همیشه میخوند برای ما:
ای که در کوچۀ معشوقۀ ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
حافظ
دوست بود و البته هنوز هم هست، یعنی در اصل دوست دوست. خبردار شدم که پدر عیالش که چندی قبلش برای دیدارشون به این دیار سفر کرده بوده، دار فانی رو وداع گفته و عمرش رو داده به شما. شنیدم که براش مراسم سوگواریی اینجا توی شهر ما تدارک دیدن به رسم احترام البته دیگه، چون راستش رو بخواین برای من این داستان مراسم ختم برای کسی که اینجا زندگی نکرده و چه بسا اصلاً پاش رو روی خاک اینجا نذاشته، هیچوقت قابل هضم نبوده و نیست، ولی خوب با این وجود اونایی رو که به این جریان مصر هستن، در عین حال درک میکنم...
از دوست مشترکمون مکان و زمان مراسم رو پرس و جو کردم. خود این دوست مشترکمون قرار بود برای کمک کردن زودتر به اونجا بره و بنابرین نمیتونست همراه من باشه. به اون منطقه قدیم قدیما چند باری رفته بودم ولی آشنایی زیادی نداشتم. آدرس رو طبق معمول از توی اینترنت و دفترچه تلفن گشتم و پیدا کردم. به نظر که سرراست میومد و پیدا کردنش ظاهراً سخت نبود. سالنی که گرفته بودن ظاهراً متعلق به مکان زندگی پدر و مادرش بود در ساختمونهای همون اطراف. آدرس زیاد نزدیک نبود به خونۀ ما، ولی از اونجایی که زمان ترافیک نبود خیلی زود رسیدم. هرچی اون اطراف رو نگاه کردم جای پارکی ندیدم. با دوست مشترک که جلوی در سالن ایستاده بود خوش و بشی کردم و جای مناسبی برای پارک رو ازش جویا شدم. طبق راهنمایی که کرد، باید همون کوچه رو کلی به عقب برمیگشتم. همین کار رو هم کردم و بالاخره جایی برای پارک کردن گیر آوردم، ولی خوب این باعث شد که دوباره مسافت زیادی رو مجبور بشم پیاده به مکان سالن برگردم.
کاملاً به یادم نیست که چه فصلی از سال بود، ولی اونقدر رو به خاطر دارم که هوا آفتابی و مطبوع بود. توی اون قدم زدن تمام خونه های اطراف رو از زیر نظر گذروندم. کاملاً به خاطر دارم که وقتی به خونه ها نگاه میکردم، یک حس عجیبی در درونم به وجود اومد، یک احساس آشنا، انگار که قبلاً اونجا بوده باشم، انگار که سالها قبل هم در اونجا قدم زده باشم! اما مطمئن بودم که هرگز پا رو در اون کوچه نذاشته بودم... این چه احساس غریبی بود که در اون بعدازظهر آفتابی درون من رو داشت به شکلی قلقلک میداد؟! و از یادم رفت این جریان و دیگه هم بهش فکر نکردم...
تا ماهها پیش که برای اولین بار به آدرسی دعوت شدم و وقتی دوباره وارد اون کوچه شدم، تمامی بدنم یکپارچه لرزید! تازه میفهمیدم که اون احساسی که سالها قبل در اون غروب هنگام قدم زدن در اون کوچه بهم دست داده بود، یکبار دیگه چیزی به جز پیش پرده ای دیگه از زندگی من نبود، که برام داشت نمایون میشد! کی فکر میکرد در اون روز که این کوچه روزی یکی از زیباترین و محبوبترین کوچه های زندگی من بشه... و به یاد اون شعر زیبایی افتادم که دبیر ادبیات دورۀ دبیرستان همیشه میخوند برای ما:
ای که در کوچۀ معشوقۀ ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
حافظ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر