گاهی پیش میاد که به نوشته های قدیمیم سری میزنم و نگاهی بهشون میندازم. هر کدومشون حس خاص خودش رو در من به وجود میاره. از خوندن بعضیها خنده ام میگیره، بعضیهای دیگه رو که میخونم از دست خودم عصبانی میشم و دلم میخواد با دستهای خودم سیلی محکمی به صورت خودم بزنم که جاش تا چند روز روی صورتم بمونه، و با این کار معنی دیگه ای به "صورت خود رو با سیلی سرخ نگه داشتن" ببخشم. ولی راستش رو بخواین این دو احساس همه اش نیست و با خوندن برخی از نوشته ها احساس شرمی بهم دست میده که حتی دلم نمیخواد به صورت خودم توی آینه نگاه کنم! بعد با خودم فکر میکنم که، مرد حسابی، چرا اصلاً اینکار رو میکنی؟! مگه مجبوری که اونا رو بخونی که دستخوش این همه احساسای جور و واجور بشی؟! آخه، قربونت برم، عموناصر، مگه از قدیم و ندیم نگفتن که "سری که درد نمیکنه، دستمال نمیبندن"؟... ولی بعدش فکر میکنم که این خوندن مثل آمپول میمونه و درد داره گاهی اوقات، ولی گریزی به افکار گذشتۀ آدم همیشه میتونه در رشد آدمی مفید باشه! هیچکس توی این دنیا نمیتونه ادعا کنه که همه چیز رو یاد گرفته و با یک یا حتی چند بار اشتباه کردن دیگه دوباره احتمال همون اشتباه رو تکرار کردن براش وجود نداره! از این حرفها البته توی مغز ما شرقیها زیاد فرو کردن که "مؤمن اونه که یک کار خطا رو فقط یک بار انجام بده..."
داشتم نوشته ای رو از به قلم کشیده شده های قدیمی نگاه میکردم، و در کمال تعجبم فقط یک حس نبود که به سراغم اومد: اول خجالت کشیدم و به خودم گفتم: وای بر تو، عموناصر! برو از خودت و اینکه اینچنین به بعصی از "آدمها" بها دادی، شرم کن! بعد خشمی به سراغم اومد و ندایی در درونم فریاد برآورد از سر غیظ. حس کردم که تمام بدنم رو آتشی از خشم فرا گرفت. و دست آخر که انگار تمامی احساسات منفی سری بهم زده بودن و عرض ادبی کرده بودن، لبخندی به گوشۀ لبام نشست. بعدش این لبخند آروم آروم روی صورتم به حرکت دراومد و گونه هام رو به کناری زد و دست آخر احساس کردم که همۀ صورتم در حال خندیدنه :) خندیدم و خندیدم و خندیدم و قهقهه ها بود که دیگه سر دادم! دیگه چنان قهقهه میزدم که ترس ورم داشت که الانه که همسایه ها بیان در خونه ام رو بزن و به این خنده های سیل آسای من در روز تعطیل اعتراض کنن... و توی این قهقهه های از ته دل که مدتها بود به سراغم نیومده بودن فقط یک تصویر توی ذهنم بود: پاپیون که موفق شده بود از زندانی برهه که کسی تا به اون روز نتونسته بود جون سالم ازش به در ببره و در کمال خوشبختیش فریاد برمی آورد که "حرومزاده ها، من هنوز زنده ام"!...:))))
داشتم نوشته ای رو از به قلم کشیده شده های قدیمی نگاه میکردم، و در کمال تعجبم فقط یک حس نبود که به سراغم اومد: اول خجالت کشیدم و به خودم گفتم: وای بر تو، عموناصر! برو از خودت و اینکه اینچنین به بعصی از "آدمها" بها دادی، شرم کن! بعد خشمی به سراغم اومد و ندایی در درونم فریاد برآورد از سر غیظ. حس کردم که تمام بدنم رو آتشی از خشم فرا گرفت. و دست آخر که انگار تمامی احساسات منفی سری بهم زده بودن و عرض ادبی کرده بودن، لبخندی به گوشۀ لبام نشست. بعدش این لبخند آروم آروم روی صورتم به حرکت دراومد و گونه هام رو به کناری زد و دست آخر احساس کردم که همۀ صورتم در حال خندیدنه :) خندیدم و خندیدم و خندیدم و قهقهه ها بود که دیگه سر دادم! دیگه چنان قهقهه میزدم که ترس ورم داشت که الانه که همسایه ها بیان در خونه ام رو بزن و به این خنده های سیل آسای من در روز تعطیل اعتراض کنن... و توی این قهقهه های از ته دل که مدتها بود به سراغم نیومده بودن فقط یک تصویر توی ذهنم بود: پاپیون که موفق شده بود از زندانی برهه که کسی تا به اون روز نتونسته بود جون سالم ازش به در ببره و در کمال خوشبختیش فریاد برمی آورد که "حرومزاده ها، من هنوز زنده ام"!...:))))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر