گفت: آخه، عموناصر!
گفتم: آخه نداره! کی میخوای درست بشی تو؟!
گفت: عموناصر، اینقدر تند با من برخورد نکن! یک کم دندون روی جیگر بذار و به حرفام گوش کن، اونوقت قضاوتم کن... اصلاً، نه، تو رو به خدا قضاوتم نکن! خسته شدم از بس که قضاوتم کردن، عموناصر! تو یکی دیگه فقط دو تا گوشت رو در اختیارم بذار و فقط شنونده باش!
دلم براش سوخت. نگاهش خیلی معصوم بود و مثل بچه های مدرسه ای نگاهم میکرد. انگار نه انگار که چندین دهه از عمرش گذشته و بارها و بارها، سالها و سالها، زمستون رو بهار کرده و تابستون رو پاییز. ولی از طرف دیگه هم نگرانش بودم و دلم نمیخواست که دوباره هر اونچه که به سرش اومده بود، براش تکرار بشه...
گفتم: عزیز من، تو فکر میکنی که من برای خودم میگم؟ من به خاطر خودت میگم. یادت رفته انگار اون روزا رو! یادت رفته اون شبا رو! سؤال من فقط از تو اینه که کی میخوای درس بگیری از زندگی؟ تا کی میخوای در توهمات خودت زندگی کنی؟ تا کی میخوای توی خواب و خیال باشی و فکر کنی که آدما قدر چیزایی رو که دارن اون موقع که باید میدونن، نه اون موقع که دارن از دستشون میدن؟ تا کی میخوای توی دنیای خودت سیر کنی؟ تا کی میخوای در اوهام باشی و فکر کنی که آینده ای هست؟ بچۀ خوب، چشات رو باز کن و اگر هم گوشات بسته است و احتمالاً پنبه ای توشون فرو کردی، اون پنبه ها رو از گوشهات دربیار، و اگر هم نمیتونی درشون بیاری، لبهام رو بخون: گذشته ها گذشتن و دیگه رفتن، و آینده هم وجود خارجی نداره! الان هست و الان، میفهمی؟... اگه فکر میکنی که آدما قدرت رو میدونن، سخت در اشتباهی، دوست من! آدما، به اونایی که نباید بها میدن و تا اونجایی که جا داره، ضربه میخورن، ولی وقتی به تو میرسن یادشون میره که کیا بهشون ضربه زدن، فراموش میکنن که یک موقعی کی بودن و چی بودن... آره عزیز من، برای اینه که دلم از شنیدن این حرفهات ریش ریش میشه!
دیگه فکر کنم، ضربۀ آخر رو بهش زده بودم، چون مثل آدمای گیج و گنگ، مات و مبهوت فقط به چشمهام زل زده بود و دیگه حتی کلمه ای رو به زبون نمیاورد. خیلی دلم میخواست بدونم که در اون لحظه چی داره از توی ذهنش گذر میکنه. دلم نمیخواست ناراحتش کنم، یعنی هیچ کس رو توی زندگی دوست ندارم برنجونم، ولی این عزیز دیگه جایگاه مخصوص خودش رو داشت. از طرفی دیگه گفتن واقعیات هر چقدر هم که تلخ بودن، در اون لحظه ضروری به نظرم میومد! اگه من نمیگفتم، پس کی باید میگفت؟! بعضی وقتها خوردن سیلی از دوست بهتر از نوازش دشمنه!
گفتم: آخه نداره! کی میخوای درست بشی تو؟!
گفت: عموناصر، اینقدر تند با من برخورد نکن! یک کم دندون روی جیگر بذار و به حرفام گوش کن، اونوقت قضاوتم کن... اصلاً، نه، تو رو به خدا قضاوتم نکن! خسته شدم از بس که قضاوتم کردن، عموناصر! تو یکی دیگه فقط دو تا گوشت رو در اختیارم بذار و فقط شنونده باش!
دلم براش سوخت. نگاهش خیلی معصوم بود و مثل بچه های مدرسه ای نگاهم میکرد. انگار نه انگار که چندین دهه از عمرش گذشته و بارها و بارها، سالها و سالها، زمستون رو بهار کرده و تابستون رو پاییز. ولی از طرف دیگه هم نگرانش بودم و دلم نمیخواست که دوباره هر اونچه که به سرش اومده بود، براش تکرار بشه...
گفتم: عزیز من، تو فکر میکنی که من برای خودم میگم؟ من به خاطر خودت میگم. یادت رفته انگار اون روزا رو! یادت رفته اون شبا رو! سؤال من فقط از تو اینه که کی میخوای درس بگیری از زندگی؟ تا کی میخوای در توهمات خودت زندگی کنی؟ تا کی میخوای توی خواب و خیال باشی و فکر کنی که آدما قدر چیزایی رو که دارن اون موقع که باید میدونن، نه اون موقع که دارن از دستشون میدن؟ تا کی میخوای توی دنیای خودت سیر کنی؟ تا کی میخوای در اوهام باشی و فکر کنی که آینده ای هست؟ بچۀ خوب، چشات رو باز کن و اگر هم گوشات بسته است و احتمالاً پنبه ای توشون فرو کردی، اون پنبه ها رو از گوشهات دربیار، و اگر هم نمیتونی درشون بیاری، لبهام رو بخون: گذشته ها گذشتن و دیگه رفتن، و آینده هم وجود خارجی نداره! الان هست و الان، میفهمی؟... اگه فکر میکنی که آدما قدرت رو میدونن، سخت در اشتباهی، دوست من! آدما، به اونایی که نباید بها میدن و تا اونجایی که جا داره، ضربه میخورن، ولی وقتی به تو میرسن یادشون میره که کیا بهشون ضربه زدن، فراموش میکنن که یک موقعی کی بودن و چی بودن... آره عزیز من، برای اینه که دلم از شنیدن این حرفهات ریش ریش میشه!
دیگه فکر کنم، ضربۀ آخر رو بهش زده بودم، چون مثل آدمای گیج و گنگ، مات و مبهوت فقط به چشمهام زل زده بود و دیگه حتی کلمه ای رو به زبون نمیاورد. خیلی دلم میخواست بدونم که در اون لحظه چی داره از توی ذهنش گذر میکنه. دلم نمیخواست ناراحتش کنم، یعنی هیچ کس رو توی زندگی دوست ندارم برنجونم، ولی این عزیز دیگه جایگاه مخصوص خودش رو داشت. از طرفی دیگه گفتن واقعیات هر چقدر هم که تلخ بودن، در اون لحظه ضروری به نظرم میومد! اگه من نمیگفتم، پس کی باید میگفت؟! بعضی وقتها خوردن سیلی از دوست بهتر از نوازش دشمنه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر