۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

یک پیاده روی ساده

کلافه بودم و روی پاهام بند نمیشدم. هوا هم که گرم و آفتابی بود پس هیچ دلیلی وجود نداشت که توی خونه بشینم. گفتم من میرم یک کمی قدم بزنم. نگاهی همراه با کلی سؤال بهم کرد و گفت: میخوای باهات بیام؟ نگرانی رو توی چشماش به آسونی میتونستم ببینم، دیگه بعد از این همه سال دوستی، خوب همدیگر رو میشناختیم. گفتم: نه میخوام برم یک کمی هوا بخورم و زود برمیگردم...
بیرون که اومدم نمیدونستم به کدوم طرف برم، شاید هم زیاد فرقی نمیکرد. توی این خیابون خیلی قدم زده بودم و وجب به وجبش برام یادآور خاطره های تلخ و شیرین بود. آفتاب دم غروب در اون مسیری که من ناخودآگاه انتخاب کرده بودم، درست توی چشمام بود. عینک آفتابیم رو به چشم زدم، تا هم از گزند نور شدید در امان باشم و هم دید عابرهای پیاده که از کنارم میگذشتن. دلم نمیخواست کسی چشمام رو ببینه...
تمام وقایع یکی دو روز گذشته همینطور از جلوی چشمام عبور میکردن... ساک به دست در حالیکه منتظر اتوبوس ایستاده بودم... تمام حرفهایی که گفته شد و تمام اونایی که گفته نشد، تمام اونایی که باید گفته میشد و نشد، و تمام اونایی که نباید گفته میشد و گفته شد... و دوباره داشتم توی همین خیابون قدم میزدم، انگار سرنوشت من رو با این خیابون رقم زده بودن. همینطور برای خودم میرفتم بدون اینکه بدونم دارم به کجا میرم. حالا دیگه حسابی از راه رفتن و گرمای آفتاب گرمم شده بود... و ناگهان ایستادم، جلوی دری که سالها بود ندیده بودمش...
در زدم و چند لحظه ای بیشتر طول نکشید که در باز شد، و یک جفت چشمهای مهربونی که از تعجب کم مونده بود از کاسه دربیان، زل زد به من! از خوشحالی نه من میدونستم چی بگم و نه اون. فقط گفت: بیایین تو! و من انگار که زمان رو توی اون چند سال متوقف کرده بودن، هیچ تفاوتی احساس نمیکردم. بی درنگ رفت به اون اتاق و شنیدم که گفت: پاشو ببین کی اومده! و  صدایی از اونطرف که زنگ تعجب و حیرتش آشکارا بود گفت: عموناصر؟!
و حرفها برای گفتن خیلی زیاد بودن. درد دل بود از هر دری ولی از تنها چیزی که خبری نبود، گله بود! احساس عجیبی داشتم، نه عجیب بد، احساس خوبی و مهربونی، احساس صفا و صمیمیت، احساس "از دل نرود هر آنچه از دیده برفت"، احساس به دست آوردن عزیزانی رو که از دست رفته دیده بودم... و حالا پیششون نشسته بودم و با هم گپ میزدیم...
ولی دیگه باید برمیگشتم، چون میدونستم که نگرانمه. از جام که بلند شدم، گفت: من میرسونمتون. و هر چی من اصرار کردم که خودم میرم و پیاده روی برام مفیده، زیر بار نرفت. وقتی رسیدیم جلوی در خونه، خونۀ موقتی، موقع خداحافظی اون اتفاق افتاد که تا زنده ام از خاطرم نخواهد رفت. اشک توی چشماش جمع شده بود و بغض گلوش رو گرفته بود. دستم رو گرفت و گفت: عموناصر، من خیلی اینجا تنهام، دوباره قهر نکنی و بری و پنج سال دیگه نیای... ای کاش میتونستم بهش بگم که من با تنها کسی که توی این سالها قهر کرده بودم خودم بودم... روش رو بوسیدم و بهش قول دادم که دیگه همیشه میتونه روی من حساب بکنه و در خونه ام تا عمر دارم به روی هر دوشون باز خواهد بود...  و من رفته بودم که کمی هوا بخورم و زود برگردم! هرگز فکر نمیکردم که یک پیاده روی ساده به چنین نتیجه ای بیانجامه، در اون روز گرم تابستونی!  

هیچ نظری موجود نیست: