توی این شبکه های اجتماعی همه جور چیزایی یافت میشه، یعنی منظورم چیزاییه که ملت به اشتراک میذارن. از شعر و ادبیات و موسیقی گرفته تا اخبار متعدد سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و غیره. گاهی اوقات هم بعضیها چیزای بامزه ای میذارن که آدم تا ساعتها و یا حتی روزها و هفته ها وقتی به یادش میفته از خنده روده بر میشه.
چند روز پیش یکی نوشته ای رو از کمدینی به اشتراک گذاشته بود که توی این چند روز هر وقت به ذهنم میاد از طرفی لبخندی پشت لبام میشینه و از طرف دیگه هم از اینکه واقعیت تلخی در پس این طنز نهفته است، دلم میگیره! این چند جملۀ فکاهی از این قرار بودن:
"ما مردها در قدیم اژدهاها را میکشتیم تا با دختران باکره ازدواج کنیم. امروزه دیگر دختر باکره یافت نمیشود. بنابرین حالا دیگر با خود اژدهاها ازدواج میکنیم." :)
باید لبخند زد و خندید به این جملات و اونا رو به عنوان شوخی فرض کرد! ولی آدم ته دلش یک جورایی یک احساسی داره که قایم کردنش کار آسونی نیست، حداقل برای من عموناصر که اینجوره. بهم گوشزد شده که همه رو نباید با یک چوب روند و به یقین همۀ آدما یک جور نیستن. شخصاً هم هرگز روش زندگیم این نبوده و نیست که بخوام یک جریان شخصی رو تعمیم بدم، ولی خداییش و صادقانه بگم که اون کلمۀ اژدها به من یکی که حسابی چسبید، و در هیچکدوم از دو مورد از واقعیت که دور نبود هیچ، بلکه انگار خود شخص آرش کمانگیر با تیرش نشونه رفته بود و درست به وسط هدف زده بود...
گفتم: مارو دیگه با اژدها کاری نیست!
گفت: چرا؟ نکنه اونا را فراری دادی و به صحرا روندیشون؟!
گفتم: ای دوست، بعضی وقتا آدم باید بدونه که در بعضی از جنگها برد وجود نداره و تنها راه عاقلانه اینه که فرار رو بر قرار ترجیح بدی و زندگیت رو نجات بدی!
گفت: سرخپوستها میگن که یک سوارکار هرگز بر پشت یک اسب مرده سوار نمیشه...
و بعضی اوقات بهتره پیاده رفت تا اینکه تا به ابد سوار بر اسبی مرده بود!
چند روز پیش یکی نوشته ای رو از کمدینی به اشتراک گذاشته بود که توی این چند روز هر وقت به ذهنم میاد از طرفی لبخندی پشت لبام میشینه و از طرف دیگه هم از اینکه واقعیت تلخی در پس این طنز نهفته است، دلم میگیره! این چند جملۀ فکاهی از این قرار بودن:
"ما مردها در قدیم اژدهاها را میکشتیم تا با دختران باکره ازدواج کنیم. امروزه دیگر دختر باکره یافت نمیشود. بنابرین حالا دیگر با خود اژدهاها ازدواج میکنیم." :)
باید لبخند زد و خندید به این جملات و اونا رو به عنوان شوخی فرض کرد! ولی آدم ته دلش یک جورایی یک احساسی داره که قایم کردنش کار آسونی نیست، حداقل برای من عموناصر که اینجوره. بهم گوشزد شده که همه رو نباید با یک چوب روند و به یقین همۀ آدما یک جور نیستن. شخصاً هم هرگز روش زندگیم این نبوده و نیست که بخوام یک جریان شخصی رو تعمیم بدم، ولی خداییش و صادقانه بگم که اون کلمۀ اژدها به من یکی که حسابی چسبید، و در هیچکدوم از دو مورد از واقعیت که دور نبود هیچ، بلکه انگار خود شخص آرش کمانگیر با تیرش نشونه رفته بود و درست به وسط هدف زده بود...
گفتم: مارو دیگه با اژدها کاری نیست!
گفت: چرا؟ نکنه اونا را فراری دادی و به صحرا روندیشون؟!
گفتم: ای دوست، بعضی وقتا آدم باید بدونه که در بعضی از جنگها برد وجود نداره و تنها راه عاقلانه اینه که فرار رو بر قرار ترجیح بدی و زندگیت رو نجات بدی!
گفت: سرخپوستها میگن که یک سوارکار هرگز بر پشت یک اسب مرده سوار نمیشه...
و بعضی اوقات بهتره پیاده رفت تا اینکه تا به ابد سوار بر اسبی مرده بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر