۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

درد دل خودمانی

دوست خوبی دارم که قدیما وقتی شروع به وبلاگنویسی کرد همیشه کاغذ و قلم همراهش بود و هر جا چیزی به ذهنش میرسید یادداشت میکرد. اون موقعها برام این کارش خیلی جالب به نظر میومد و پیش خودم فکر میکردم که تصورش رو بکن که آدم همیشه بتونه تراوشات ذهنیش رو به روی کاغذ بیاره و بعد به دنیای مجازی منتقلشون کنه! گاهی اوقات دلم میخواد که من هم میتونستم همین کار رو بکنم و هر جا و هر لحظه چیزی به خاطرم اومد جایی ضبطش کنم، ولی معمولاً اینطوری نمیشه و بعدش هم که فرصت پیش میاد و میخوام دوباره اون افکار رو بازسازی کنم، میبینم که یا اصلاً هیچی توی ذهنم باقی نمونده یا اگر هم مونده مثل خونۀ بی در و پیکره و به هیچ کاری نمیاد!
عزیزی که سالیان سال بود ازش خبری نداشتم، ازم میپرسید که آیا تمام چیزهایی رو که اینجا مینویسی واقعیت داره یا زاییدۀ خیالته؟ بهش گفتم مطمئن باش که هر چیزی رو که اینجا مرقوم میکنم جزء به جزئش با واقعیت انطباق داره... و توی دلم گفتم  که ای کاش خیلیهاشون فقط خیال بودن و فانتزی، داستان بودن و بعد از خوندن یا نوشتنشون اونوقت میشد بهشون چه بسا لبخندی زد و شاید هم اگر آدم سر کیف بود قهقهه ای از ته دل سر داد! ولی ای دریغا که اینطور نیست و گاهی اینقدر تلخ هستن که از تلخیشون حالت تهوع به آدم دست میده!
میدونم که گاهی اوقات نوشته هام بوی تلخی میدن، بوی خشم و ناراحتی میدن ولی عموناصر هم مثل چندین میلیارد آدم دیگه روی این کرۀ خاکی از گوشت و پوست و استخون ساخته شده، و درست مثل این چندین میلیارد همه جور احساس درش وجود داره. عموناصر هیچوقت آدم کم طاقتی توی زندگیش نبوده، شاید برعکس، خیلی وقتها بیشتر از  اونی که باید و در حق اونایی که نشاید، صبر و حوصله به خرج داده، ولی طاقت چند تا چیز رو توی زندگی نداشته و نخواهد داشت، تکبر، ریا و زور! به همین خاطره که شاید گاهی دیگه اونقدر صبر و حوصله به خرج داده که کاسۀ صبرش لبریز میشه و به یقین توی نوشته هاش هم قابل درکه :)

پ. ن. وقتی چند دقیقۀ پیش دست به "قلم" بردم، فکر کردم راجع به چیز دیگه ای بنویسم و آخرش از جایی سر درآوردم که خودم هم نمیدونم کجاست... شما اگه فهمیدین من رو هم خبر کنین :) شاید هم فقط داشتم با خودم درد دل میکردم... چه کسی میداند؟!

هیچ نظری موجود نیست: