عجیبه که بعضی از خاطرات برای آدم هر چقدر هم که زمان از روشون میگذره، انگار که تصویرشون برای ابد توی مغز چاپ شده باشه، اونطور به ذهن آدم میان! دیگه داره یواش یواش از اون روزا دو دهه و اندی میگذره، ولی تصاویر کاملاً واضح و روشن هستن...
به جلوی گیشۀ کنترل پاسپورت رسیده بودیم. پشت سرمون دیگه کسی باقی نمونده بود و همه پاسپورتهاشون نشون داده و رفته بودن. خانمی با عینکی با شیشه های نسبتاً قطور بر چشم و چهره ای مهربون، از پشت باجه پاسپورتهامون رو خواست و من تنها یک جمله توی ذهنم بود که تمام مدت راه اون رو با خودم تمرین کرده بودم: ما پناهندگی میخوایم! با شنیدن این جمله خانمه از جاش بلند شد و در رو باز کرد و ازمون خواست که بریم تو. سراغ پاسپورت و بلیط و کارت شناسایی رو ازمون گرفت، که طبیعتاً هیچکدوم رو نداشتیم. گفت که باهاش بریم تا بارهامون رو تحویل بگیریم، ولی ما باری هم نداشتیم که بخوایم تحویل بگیریم.
هوا اون روز حسابی گرم بود، در کمال حیرت و تعجب ما! اصلاً باورمون نمیشد که اونجا در اون کشور قطبی هوا اینقدر ممکنه گرم باشه. لباسهایی که پوشیده بودیم اصلاً مناسب نبود. پسرم که تمام مدت توی بغل ما بود از فرط گرما کلافه بود و یک کمی بهانه میگرفت. یادمه آب نبات چوبیی دستش داده بودیم و اونم حسابی به تمام سر و صورتش مالیده بود، و صورتش مثل دلقکها رنگ و وارنگ شده بود.
در حالیکه ما توی سالن منتظر ایستاده بودیم، چند قدم اونطرفتر، خانمه با خانم دیگه ای صحبت میکردن . هر چند لحظه یکبار به ما نگاه میکردن و بعد به صحبت ادامه میدادن. صدای حرف زدنشون درست نمیومد، یعنی اگر هم کامل میومد فرقی به حال ما نمیکرد. فقط ما از راه دور میشنیدیم که توی حرف زدناشون "آهی" از ته دل میکشن و بعد نگاهی به ما میکنن! توی دلم گفتم که دیگه کارمون تمومه و همه چیز رو فهمیدن. چون ازمون پرسیده بود که بلیط ها و گذرنامه ها رو چیکار کردین و ما هم طبیعتاً گفته بودیم که پاره کردیم و ریختیم توی توالت هواپیما.پیش خودمون گفتیم که حتماً رفتن و تونستن از توی دستشویی همه چیز رو پیدا کنن و این ناله ای که از ته دل برمیارن به حال زاریه که انتظار ما رو میکشه :)... بعدها فهمیدیم که این حالت توی زبون این قطبیها حالتی کاملاً طبیعیه و فقط نشانۀ تأییده :)
مدت زیادی نگذشت که ما رو به اتاقی بردن و ازمون خواستن که منتظر بمونیم. گفتن که به پلیس زنگ زدن و اونا در راه هستن. خانم دیگه ای داخل اتاق شد و شروع کرد به انگلیسی به سؤال کردن. از اونجاییکه قبلاً به ما گفته بودن که بهتره بدون مترجم صحبت نکنیم، ما هم یک جوری وانمود کردیم که زیاد انگلیسی سرمون نمیشه. دیدن که به جایی نمیرسن، زنگ زدن به این طرف و اون طرف که مترجم گیر بیارن، ولی از شانس ما، بدون اینکه خودمون هم خبر داشته داشته باشیم، روزی رو برای اومدن به اون کشور انتخاب کرده بودیم که همه به دشت و صحرا میزنن و توی شهرها پرنده پر نمیزنه! خلاصۀ مطلب اینکه هیچ مترجمی حاضر نبود که عیش خود رو منقص کنه و بیاد برای ما ترجمه کنه... توی این فاصله فکر کنم چند ساعتی رو اونجا معطل شدیم و البته در این بین دو تا مأمور پلیس هم اومده بودن. ما حوالی بعد ازظهر بود که رسیده بودیم اونجا و حالا دیگه به نیمه های شب دو دانگی بیش نمونده بود، ولی آفتاب هم چنان میتابید و درست مثل ظهر وسط یک روزی تابستونی بود... و سرانجام مترجم هم پیداش شد.
به جلوی گیشۀ کنترل پاسپورت رسیده بودیم. پشت سرمون دیگه کسی باقی نمونده بود و همه پاسپورتهاشون نشون داده و رفته بودن. خانمی با عینکی با شیشه های نسبتاً قطور بر چشم و چهره ای مهربون، از پشت باجه پاسپورتهامون رو خواست و من تنها یک جمله توی ذهنم بود که تمام مدت راه اون رو با خودم تمرین کرده بودم: ما پناهندگی میخوایم! با شنیدن این جمله خانمه از جاش بلند شد و در رو باز کرد و ازمون خواست که بریم تو. سراغ پاسپورت و بلیط و کارت شناسایی رو ازمون گرفت، که طبیعتاً هیچکدوم رو نداشتیم. گفت که باهاش بریم تا بارهامون رو تحویل بگیریم، ولی ما باری هم نداشتیم که بخوایم تحویل بگیریم.
هوا اون روز حسابی گرم بود، در کمال حیرت و تعجب ما! اصلاً باورمون نمیشد که اونجا در اون کشور قطبی هوا اینقدر ممکنه گرم باشه. لباسهایی که پوشیده بودیم اصلاً مناسب نبود. پسرم که تمام مدت توی بغل ما بود از فرط گرما کلافه بود و یک کمی بهانه میگرفت. یادمه آب نبات چوبیی دستش داده بودیم و اونم حسابی به تمام سر و صورتش مالیده بود، و صورتش مثل دلقکها رنگ و وارنگ شده بود.
در حالیکه ما توی سالن منتظر ایستاده بودیم، چند قدم اونطرفتر، خانمه با خانم دیگه ای صحبت میکردن . هر چند لحظه یکبار به ما نگاه میکردن و بعد به صحبت ادامه میدادن. صدای حرف زدنشون درست نمیومد، یعنی اگر هم کامل میومد فرقی به حال ما نمیکرد. فقط ما از راه دور میشنیدیم که توی حرف زدناشون "آهی" از ته دل میکشن و بعد نگاهی به ما میکنن! توی دلم گفتم که دیگه کارمون تمومه و همه چیز رو فهمیدن. چون ازمون پرسیده بود که بلیط ها و گذرنامه ها رو چیکار کردین و ما هم طبیعتاً گفته بودیم که پاره کردیم و ریختیم توی توالت هواپیما.پیش خودمون گفتیم که حتماً رفتن و تونستن از توی دستشویی همه چیز رو پیدا کنن و این ناله ای که از ته دل برمیارن به حال زاریه که انتظار ما رو میکشه :)... بعدها فهمیدیم که این حالت توی زبون این قطبیها حالتی کاملاً طبیعیه و فقط نشانۀ تأییده :)
مدت زیادی نگذشت که ما رو به اتاقی بردن و ازمون خواستن که منتظر بمونیم. گفتن که به پلیس زنگ زدن و اونا در راه هستن. خانم دیگه ای داخل اتاق شد و شروع کرد به انگلیسی به سؤال کردن. از اونجاییکه قبلاً به ما گفته بودن که بهتره بدون مترجم صحبت نکنیم، ما هم یک جوری وانمود کردیم که زیاد انگلیسی سرمون نمیشه. دیدن که به جایی نمیرسن، زنگ زدن به این طرف و اون طرف که مترجم گیر بیارن، ولی از شانس ما، بدون اینکه خودمون هم خبر داشته داشته باشیم، روزی رو برای اومدن به اون کشور انتخاب کرده بودیم که همه به دشت و صحرا میزنن و توی شهرها پرنده پر نمیزنه! خلاصۀ مطلب اینکه هیچ مترجمی حاضر نبود که عیش خود رو منقص کنه و بیاد برای ما ترجمه کنه... توی این فاصله فکر کنم چند ساعتی رو اونجا معطل شدیم و البته در این بین دو تا مأمور پلیس هم اومده بودن. ما حوالی بعد ازظهر بود که رسیده بودیم اونجا و حالا دیگه به نیمه های شب دو دانگی بیش نمونده بود، ولی آفتاب هم چنان میتابید و درست مثل ظهر وسط یک روزی تابستونی بود... و سرانجام مترجم هم پیداش شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر