به عادت همیشه صبح زود از خواب بیدار شدم. ساعت هشت کلاسهام شروع میشد توی دانشکده. باید پسر کوچولو رو بیدار میکردم و سر راه اول اون رو میذاشتم مهد کودک و بعدش پیش به سوی دانشگاه. تمام اینا کلی وقت میبرد. مهد کودک چند ایستگاه اتوبوس با خونه امون فاصله داشت. از خود ایستگاه هم تا به مهد برسیم چند دقیقه ای پیاده روی داشت. خلاصه، سرتون رو درد نیارم، که این کار هر روز ما بود که اول صبح همه اش باید در حال دویدن باشیم، تا به اتوبوسها برسیم...
اون روز هم من باید در رابطه با یک کلاسی که همه اش به شکل پروژه بود، موردی رو اول وقت برای باقی کلاس ارائه میکردم، بنابرین دیر رسیدن اون روز از گناهان کبیره و نابخشودنی به حساب میومد، علی الخصوص با اون استاد که دست به متلکش هم بد نبود! خلاصه به هر شکلی بود خودم رو به اتوبوس رسوندم و همینجور به کلاس. ارائه هم بد از آب در نیومد. توی زنگ تفریح از کلاس که اومدیم بیرون دیدیم غوغایی برپاست! مسئول آموزشمون رو دیدم که داشت با صدای بلند به همه میگفت که هر کسی امکانش رو داره به خونه خبر بده! میگفت: نزدیکانتون اینقدر که از صبح تا به حال به ما زنگ زدن که ما نمیدونیم چکار میتونیم بکنیم!... ای بابا، چه اتفاقی افتاده بود مگه؟! از این ور و انور بپرس و با حیرت فراوون خودمون رو به اتاقی رسوندیم که توش تلویزیونی موجود بود و اونجا بود که تازه متوجه شدیم که چه اتفاق هولناکی افتاده: تراموایی که بدون راننده جلوی دانشگاه توقف کرده بوده، ظاهراً راننده اش فراموش کرده بود که ترمز دستی اش رو بکشه و یا به هر دلیل دیگه ای که آخرش هم معلوم نشد، به سمت عقب شروع به حرکت میکنه. از اونجایی که سرازیری بوده شتاب خیلی زیادی میگیره و دو تا ایستگاه قبل با تراموای دیگه ای که سر ایستگاه ایستاده بوده تصادف میکنه. در این حادثه 13 نفر جان میسپرن و 23 نفر زخمی میشن :(... و من اون روز درست چند دقیقه قبل از اون حادثه و از سر همون ایستگاه با اتوبوس عبور کردم!
امروز درست بیست سال از اون واقعه میگذره... کی باورش میشه؟!
اون روز هم من باید در رابطه با یک کلاسی که همه اش به شکل پروژه بود، موردی رو اول وقت برای باقی کلاس ارائه میکردم، بنابرین دیر رسیدن اون روز از گناهان کبیره و نابخشودنی به حساب میومد، علی الخصوص با اون استاد که دست به متلکش هم بد نبود! خلاصه به هر شکلی بود خودم رو به اتوبوس رسوندم و همینجور به کلاس. ارائه هم بد از آب در نیومد. توی زنگ تفریح از کلاس که اومدیم بیرون دیدیم غوغایی برپاست! مسئول آموزشمون رو دیدم که داشت با صدای بلند به همه میگفت که هر کسی امکانش رو داره به خونه خبر بده! میگفت: نزدیکانتون اینقدر که از صبح تا به حال به ما زنگ زدن که ما نمیدونیم چکار میتونیم بکنیم!... ای بابا، چه اتفاقی افتاده بود مگه؟! از این ور و انور بپرس و با حیرت فراوون خودمون رو به اتاقی رسوندیم که توش تلویزیونی موجود بود و اونجا بود که تازه متوجه شدیم که چه اتفاق هولناکی افتاده: تراموایی که بدون راننده جلوی دانشگاه توقف کرده بوده، ظاهراً راننده اش فراموش کرده بود که ترمز دستی اش رو بکشه و یا به هر دلیل دیگه ای که آخرش هم معلوم نشد، به سمت عقب شروع به حرکت میکنه. از اونجایی که سرازیری بوده شتاب خیلی زیادی میگیره و دو تا ایستگاه قبل با تراموای دیگه ای که سر ایستگاه ایستاده بوده تصادف میکنه. در این حادثه 13 نفر جان میسپرن و 23 نفر زخمی میشن :(... و من اون روز درست چند دقیقه قبل از اون حادثه و از سر همون ایستگاه با اتوبوس عبور کردم!
امروز درست بیست سال از اون واقعه میگذره... کی باورش میشه؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر