۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

"ملای شب"

به یاد اون قدیم قدیما افتادم، اون موقع که هنوز رقم سن بین 13 و 19 بود و امروزیها که عشق زبون خارجی دارن، کلمۀ انگلیسیش رو استفاده میکنن (تین اِیجِر). قوم و خویشی داشتیم که خیلی به ندرت میدیدیمش، چون اون ساکن دیار سبز بود و ما در پایتخت. یکبار که به خونۀ ما اومده بود، شب رو پیش ما بیتوته کرد. از من یک دهه ای بزرگتر بود و این برای من بسیار جالب بود چون کلی حرفهای ممنوعه میتونستم باهاش بزنم و اونم از اون چند تا پیرهنی که بیشتر از من پاره کرده بود، استفاده میکرد و تجربیاتش رو با من قسمت میکرد. قرار شد که شب توی اتاق من بخوابه، ولی چون اتاقم خیلی کوچولو بود جا برای خوابیدن یک نفر بیشتر نبود. جا رو براش پهن کردم و بعد نشستیم به صحبت کردن، تا نیمه های شب. از هر دری حرف میزدیم و طبیعتاً چی توی اون سن برای هر نوجوونی جذابیت داره؟ :) داستانی رو برام تعریف کرد که هیچوقت فراموشش نکردم، ولی چقدر حیف که ازش توی زندگی استفاده نکردم!
میگفت: آدمی که بیش از چهل سال از عمرش رو صرف تحقیقات در مورد موجودات فضایی کرده بوده، کارش این بوده که توی دنیا بچرخه و از ده به ده، از شهر به شهر، از کشور به کشور و از قاره به قاره بره و تحقیق کنه. توی یکی از دورافتاده ترین نقاط دنیا در یک دهی نیمه شبی داشته خسته و گرسنه میرفته و به دنبال جایی میگشته که سد جوعی کنه و شب رو سر کنه. در خونه ای رو میزنه و بر حسب تصادف یکی از این موجودات فضایی در رو باز میکنه. جریان رو تعریف میکنه برای صاحبخونه و اون هم میگه بیا تو که مهمون حبیب خداست! براش غذایی میاره و بعد از اینکه دل سیری میخوره، به صحبت میشینن. میزبان ازش میپرسه که این موقع شب در این ناکجا آباد چه میکنه؟ و مهمون براش همه چیز رو تعریف میکنه، یعنی اینکه همۀ عمرش رو صرف شناخت این موجودات فضایی کرده و چند ده کتابی هم در این زمینه به چاپ رسونده و ...
میزبان میپرسه که خوب، ای غریبۀ محقق و دانا، یعنی تو دیگه الان همه چیز رو در مورد موجودات فضایی میدونی؟! و با شنیدن جواب مثبت، مهمون لبخندی میزنه و به ناگهان رنگ چهره اش تغییر میکنه، سرخ و سفید و سیاه و رنگارنگ میشه و شروع میکنه به فریاد کشیدن، یعنی نعره هایی از قعر سینه! مهمون بیچاره دستپاچه میشه و نمیدونه که چیکار باید بکنه و از دستپاچگی دور خودش میچرخه و سعی میکنه که میزبان رو آروم کنه. در همین میون، در عرض یک چشم به هم زدن در خونه باز میشه و اهالی ده مثل مور و ملخ میریزن توی خونه و بدون اینکه سؤالی بکنن، چون همه چیز از نظرشون کاملاً واضح و مبرهن بوده، به جون مهمون بخت برگشته میفتن و حالا نزن کی بزن! ... و ناگهان میزبان دست میکنه و از توی دهنش چیز کوچیکی رو که برای دیدنش احتیاج به میکروسکوپه، درمیاره و میگه: نزنینش!  غذا ماهی بود و تیغش توی گلوم گیر کرده بود! :) ... بعد از رفتن همه، میزبان رو به مهمون میکنه که از فرط کتکهایی که نوش جان کرده بوده داشته از درد به خودش میپیچیده و از اون بدتر از حیرت زیاد نمیتونسته دهانش رو بسته نگه داره، و میگه: چهل سال از عمرت رو گذاشتی تا این موجودات فضایی رو بشناسی، چهل سال دیگه هم اگر بذاری باز در این کار موفقیتی نخواهی داشت!
و واقعاً آدم باید از بعضی از داستانها توی زندگی یک سری درسهای عبرت بگیره! خوشم میاد که فقط خودشون هم این یک جو صداقت رو دارن که حتی نام "ملای شب" رو بر خودشون بذارن و الحق والانصاف که نامی با مسماست!

هیچ نظری موجود نیست: