۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

آخرین رشته

امروز خیلی خوشحالم، خوشحالم چون فکر میکنم که کار مفیدی انجام دادم! نه اینکه روزای دیگه کارهای غیر مفید انجام میدم ها، نه نه نه! ولی امروز حس میکنم که آخرین رشتۀ ارتباط رو برای همیشه بریدم، رشتۀ ارتباطی که شاید البته معنی زیادی در اصل نداشت و فقط سمبلیک بود. در عین این نمادین بودنش ولی حس خوبی بهم نمیداد! نمیدونم چطوری میتونم این حس رو اینجا براتون بازش کنم! مطمئن هستم که برای همۀ ما گاهی توی زندگی این حس به وجود میاد که دوست داریم چنان همه چیز رو پاک کنیم که دیگه حتی نام و نشونی از زشتیهای گذشته توشون باقی نمونده باشه، یعنی در این راه دلمون نمیخواد حتی اسم ما توی چند تا برگۀ بی ارزش هم در کنار اسمهایی باشه که دیدنشون احساسی به آدم نمیده به جز حالتی مشمئز کننده، حالتی تهوع آور! شاید برای بیننده ای که داره از بیرون این جریان رو نظاره میکنه خیلی عجیب به نظر بیاد و چه بسا پیش خودش تصور کنه که ای بابا، این همه حساسیت برای چی؟! و من به این نظاره گر کاملاً حق میدم و شاید اگر خودم هم به جاش بودم همین فکر رو میکردم... ولی احساس توی درون تو هستش و متعلق فقط به خود تو! هیچکس به اندازۀ خودت نمیدونه که چی کشیدی و چه چیزایی رو تحمل کردی که الان حتی عارت میاد که چیز مشترکی در این میون وجود اشته باشه... و خدا رو هزار مرتبه شکر، صد هزار مرتبه شکر و یک میلیون مرتبه شکر که هییییییییییییییییییییچ چیز مشترکی دیگه وجود نداره... و اگر هر روز هم میلیونها بار شکر کنم در درگاه اونی که اون بالا نشسته که در انتها خیلی دوستم داشت، باز به اندازۀ سر سوزنی کافی نخواهد بود... و امروز خیلی خوشحالم :)

هیچ نظری موجود نیست: