۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

داستان مهاجرت 10

اون شب طولانی بالاخره به صبح رسید، شب ورودمون به این مملکت رو میگم. گفتیم یک سر بریم بیرون و ببینیم چه جور جاییه اینجا و به غیر از اون باید خریدی هم میکردیم. یک راست اول رفتیم به اون مغازۀ هموطن و گپی باهاش زدیم. صحبت از آب و هوا میکرد و اینکه این هوای آفتابی اصلاً برای این موقع سال عادی نیست و معمولاً باید بادی و بارونی باشه! خلاصه میگفت که شماها خیلی شانس دارین... بعد از اون با هر کسی که برخورد میکردیم همه اش راجع به آب و هوا صحبت میکرد که این اون موقع برامون هم جالب بود و هم یک کمی خنده دار، ولی بعدها فهمیدیم که علت کجاست و نبودن گرما و آفتاب در این دیار اینارو چنان به وضعیت هوا وابسته کرده که باورکردنی نیست!
رفتیم یک چرخی توی اطراف بزنیم ولی پرنده پر نمیزد توی شهر! تقریباً میشد گفت که هیچ مغازه ای باز نبود. بعدها فهمیدیم که توی اون شب خاص نیمۀ تابستون، ملت اینقدر خوش میگذرونن و مینوشن که روز بعدش دیگه کسی حال و حوصلۀ بیرون اومدن از خونه رو نداره! 
توی ذهنم بود که به اون کسی که توی فرودگاه قبلی اومده بود و پاسپورتهای ما رو با خودش برده بود، به هر شکلی شده باید خبر بدم و در ضمن باز هم ازش تشکر کنم. نمیدونم همون روز این کار رو کردم یا روز بعدش! کلی پای تلفن با هم خوش و بش کردیم و من براش جریان رو بعد از جدا شدنش از ما تعریف کردم. گفت که برای تعطیلات چند وقتی رو قراره به کشور همسایه بره و احتمالاً قراره برای کار شهرش رو عوض کنه... و این آخرین باری بود که باهاش صحبت میکردم، چون بعدها چندین بار به اون شماره زنگ زدم ولی دیگه پیداش نکردم!
چند روزی به همین منوال گذشت و آب از آب تکون نخورد... تا اینکه یک روز صبح دیدیم در خونه رو میزنن. خانمی بود بسیار خوش برخورد و مهربون. خودش رو معرفی کرد و گفت که از ادارۀ خدمات اجتماعی اومده. بهمون یک مقدار اطلاعات داد و اینکه برای خرید مواد غذایی به کجا میتونیم رجوع کنیم و از این قبیل. بعدش رفت و مارو دوباره به حال خودمون گذاشت...
فکر کنم حدود یک هفته ای دیگه سکوت محض بود و خبری از مقامات دولتی نبود. تا یک روز که داشتیم از پنجره بیرون رو تماشا میکردیم، دیدیم یک مأمور پلیس با یک جوونی که قیافه اش بیشتر به هیپیها میخورد، سیه چرده با موهای خیلی بلند تا نزدیک کمر، به طرف ساختمون ما میومدن. حدس زدیم که باید با ما کار داشته باشن و حدسمون درست بود. زنگ زدن و داخل شدن. بسیار مؤدب اینطور توضیح دادن که مصاحبۀ اصلی پلیس تا تاریخ تعیینش طول خواهد کشید، به خصوص که تابستونه و همه مرخصی هستن، و این فقط یک سؤال و جواب کوتاهه! آقای موبلند در واقع مترجم بود ولی چه مترجمی! کاملاً مشخص بود که فارسی زبون مادریش نیست و لهجۀ عجیب و غریبی داشت. حدس زدم که باید از اکراد کشور همسایۀ در حال جنگ با وطن باشه. به هر روی دوباره چند تا سؤال در مورد اینکه از کجا اومدیم و مسیرمون به چه شکل بوده ازمون کردن و ما هم همون جوابهای قبلی رو دادیم... در انتها گفتن که از پلیس براتون احضاریه خواهد اومد برای مصاحبۀ نهایی... و باز اسم این کلمۀ جادویی مصاحبه رو برای ما بردن!
چند روز بعد دوباره از ادارۀ خدمات اجتماعی سر و کله اشون پیدا شد. این دفعه میخواستن ما رو به یک خونۀ دیگه ببرن، چون این خونه که ما اون چند روز رو توش بودیم، ظاهراً مسکن موقتی برای کسایی مثل ما بود! خودشون ما و وسائلمون رو با ماشین به جای جدید بردن. این خونه به مراتب از قبلیه بزرگتر بود، معلوم بود که برای همه جور خانواده ای، کوچیک و بزرگ، در نظر گرفته شده بود و برای ما که دو نفر و نصفی بیشتر نبودیم مثل یک استادیوم ورزشی به نظر میومد... هنوز اسم خیابونی که اون خونه توش بود، توی ذهنمه! خنده دار نیست؟! :) بعد از گذشت این همه سال در حالی که آدم به زور یادش میاد که دیروز ناهار چی خورده، یک چنین چیزایی توی ذهن آدم انگار که داغ زده شده باشه!

هیچ نظری موجود نیست: