۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

چشمها را باید شست...

نمیتونم بگم که از زندگی خیلی چیزا یاد گرفتم، یعنی هنوز خیلی کوچیکتر از اونا هستم که بخوام چنین ادعایی بکنم! ولی یک چیز، هر چه که به عمرم افزوده میشه، یا به قول یکی از عمرم کاسته میشه، برام روشنتر و واضح تر داره میشه: از هر چیزی که توی زندگی ترس و وحشت داشته باشی، سرانجام یک روزی به سراغت میاد و فرار ازش غیر ممکنه!
ترس عموناصر توی زندگی چی بوده، لابد میپرسین! پرسنده فقط شما نیستین، خود من هم همیشه این سؤال رو از خودم میکردم و جوابی که براش داشتم فقط یک چیز بود، اینکه یک روزی توی این زندگی به جایی برسم که بخوام همه رو به یک چوب برونم! اونایی که عموناصر رو از نزدیک میشناسن الان به جای دو تا شاخ شاید چهار تا روی سرشون داره جوونه میزنه و البته کاملاً بر حق و به جا! اما هرگز کسی نبودم که بخوام واقعیت رو کتمان کنم، حالا به هر قیمتی که میخواسته برام تموم بشه!
متأسفم که به این جا رسیدم و امروز به جز این نمیتونم ببینم! متأسفم از اینکه یک عمری همیشه از در دفاع از این جنس براومدم و همیشه و همه جا به همۀ اونایی که میگفتن هیچ فرقی وجود نداره، گفتم که باید قلبی بزرگ داشت و باید تفاوتها رو دید و به فال نیک گرفتشون... ولی امروز دیگه در ذهنم برای این توهمات جایی وجود نداره! باید بیدار شد، باید پنبه ها رو از گوش درآورد، باید دید و باید شنید، باید اذعان کرد که همگی از یک قماش هستند... یک روزی عموناصر به این اصل اعتقاد داشت که همه بیگناه هستند تا عکسش ثابت بشه، امروز شرمنده که باید اعتراف کنه که همگیشون گناهکارند تا عکسش ثابت بشه و شاید که استثنائی وجود داشته باشه... که استثناء هرگز نفی قاعده نکرده و هرگز نیز نخواهد کرد :(

پ. ن. نوشتن این جملات در چنین روز گرم و آفتابی بهاری کمی بیشتر از اونچه که باید و شاید، دردناک به نظر میرسه، ولی در انتها باید گفت... چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید! 

۱ نظر:

ناشناس گفت...

شکی درش نیست! موافقم باهات!