دیروز عکسی رو از عزیزی توی فیسبوک دیدم که با دیدنش حزنی به دلم نشست، حزنی که ما غربتی ها این طرف همیشه باهاش دست به گریبان هستیم، حزن از دست رفتن عزیزان و زنده موندشون در دل ما برای همیشه... وقتی این عزیزا هزاران کیلومتر دورتر دار فانی رو وداع میگن و از دست این دنیای نامرد خلاص میشن، ما نیستیم تا ذره ذره همه چیز به مرور زمان برامون تفهیم بشه، اینکه رفتن و دیگه نیستن، چون برای ما هنوز هستن و خواهند بود...:(
دیدن عکس این مرحوم من رو برد به اون روزای دور دور، دوران کودکی و شیرینیهاش، دوران معصومیت و هنوزآلوده نشدن به تمام پستیهای روزگار! اون دوران بهترین و نزدیکترین دوست من پسر همین عزیز از دست رفته بود. خدا جداً رحمتش کنه که به من همیشه ارادت خاصی داشت و این حس رو بهم میداد که من رو مثل بچه های خودش دوست داره و به یقین احساس دو طرفه بود. وقتی خونه اشون میرفتم همیشه احساس امنیت میکردم، احساس میکردم که توی خونۀ خودم هستم و آدمایی که دور و برم هستن همه من رو فقط به چشم همخون نگاه نمیکنن بلکه به چشم جزئی از خانواده...
مادرم پا به ماه بود و من یک کم با نوجوونی هنوز فاصله داشتم. دیگه روزهای آخر بود و هر لحظه ممکن بود که مادرم دردش بگبره و مجبور بشن با پدرم به بیمارستان برن، به همین خاطر پسر این عزیز، یعنی دوست نزدیک من، شبها میومد و خونۀ ما میخوابید تا اگر مادر نیمه های شب دردش گرفت، ما تنها نباشیم... این دوست چند سالی از ما بزرگتر بود.
تابستون بود و ما شبها روی پشت بوم میخوابیدیم. اون شب هیچ خبری نشد. ما هم تصمیم گرفتیم که با این دوست به خونه اشون بریم و سر و گوشی آب بدیم و دوباره بعداً برگردیم. توی راه بهم گفت: بیا وقتی رسیدیم خونه بهشون بگیم که مامانت دردش گرفته و بابات هم برده اون رو بیمارستان. دیگه به این فکر نکرده بودیم که اگه ازمون پرسیدن برادرت کجاست چه جوابی بدیم! شیطنتمون گل کرده بود حسابی :) همین کار رو هم کردیم و اون خدا بیامرز هم که همیشه روی حرفای من حساب باز میکرد، باور کرد. دقیقاً یادم نیست که که در مورد برادرم چی گفتیم، ولی در هر صورت یک چیزی سر هم کردیم و خلاصه گرفت :) اون موقعها که نه موبایلی در کار بود و نه تلفن اونقدر رایج، و اون بنده های خدا هیچ راهی برای تأیید یا رد حرفهای ما نداشتن! حدودهای غروب فکر کنم بود که عذاب وجدان از دروغی که گفته بودیم به سراغمون اومد و دیدیم بهتره تا اوضاع خیلی خراب نشده واقعیت رو بگیم... و نگاه این زنده یاد رو هرگز فراموش نمیکنم وقتی که بهم نگاه کرد و گفت: از تو انتظار نداشتم! دلم میخواست زمین باز بشه و درسته من رو ببلعه!... روحش شاد و یادش همیشه زنده!...
و بدین سان این یکی از خاطرات کودکی من شد که در ذهنم برای همیشه نقش بست... "شور و حال کودکی برنگردد دریغا! قیل و قال کودکی برنگردد دریغا!" :(
دیدن عکس این مرحوم من رو برد به اون روزای دور دور، دوران کودکی و شیرینیهاش، دوران معصومیت و هنوزآلوده نشدن به تمام پستیهای روزگار! اون دوران بهترین و نزدیکترین دوست من پسر همین عزیز از دست رفته بود. خدا جداً رحمتش کنه که به من همیشه ارادت خاصی داشت و این حس رو بهم میداد که من رو مثل بچه های خودش دوست داره و به یقین احساس دو طرفه بود. وقتی خونه اشون میرفتم همیشه احساس امنیت میکردم، احساس میکردم که توی خونۀ خودم هستم و آدمایی که دور و برم هستن همه من رو فقط به چشم همخون نگاه نمیکنن بلکه به چشم جزئی از خانواده...
مادرم پا به ماه بود و من یک کم با نوجوونی هنوز فاصله داشتم. دیگه روزهای آخر بود و هر لحظه ممکن بود که مادرم دردش بگبره و مجبور بشن با پدرم به بیمارستان برن، به همین خاطر پسر این عزیز، یعنی دوست نزدیک من، شبها میومد و خونۀ ما میخوابید تا اگر مادر نیمه های شب دردش گرفت، ما تنها نباشیم... این دوست چند سالی از ما بزرگتر بود.
تابستون بود و ما شبها روی پشت بوم میخوابیدیم. اون شب هیچ خبری نشد. ما هم تصمیم گرفتیم که با این دوست به خونه اشون بریم و سر و گوشی آب بدیم و دوباره بعداً برگردیم. توی راه بهم گفت: بیا وقتی رسیدیم خونه بهشون بگیم که مامانت دردش گرفته و بابات هم برده اون رو بیمارستان. دیگه به این فکر نکرده بودیم که اگه ازمون پرسیدن برادرت کجاست چه جوابی بدیم! شیطنتمون گل کرده بود حسابی :) همین کار رو هم کردیم و اون خدا بیامرز هم که همیشه روی حرفای من حساب باز میکرد، باور کرد. دقیقاً یادم نیست که که در مورد برادرم چی گفتیم، ولی در هر صورت یک چیزی سر هم کردیم و خلاصه گرفت :) اون موقعها که نه موبایلی در کار بود و نه تلفن اونقدر رایج، و اون بنده های خدا هیچ راهی برای تأیید یا رد حرفهای ما نداشتن! حدودهای غروب فکر کنم بود که عذاب وجدان از دروغی که گفته بودیم به سراغمون اومد و دیدیم بهتره تا اوضاع خیلی خراب نشده واقعیت رو بگیم... و نگاه این زنده یاد رو هرگز فراموش نمیکنم وقتی که بهم نگاه کرد و گفت: از تو انتظار نداشتم! دلم میخواست زمین باز بشه و درسته من رو ببلعه!... روحش شاد و یادش همیشه زنده!...
و بدین سان این یکی از خاطرات کودکی من شد که در ذهنم برای همیشه نقش بست... "شور و حال کودکی برنگردد دریغا! قیل و قال کودکی برنگردد دریغا!" :(
علی رضا افتخاری - یادگار کودکی
یادم آمد
شوق روزگار کودکی
مستی بهار کودکی
یادم آمد
آن همه صفای دل که بود
خفته در کنار کودکی
رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت
آسمان جلال دیگر پیش من داشت
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا
به چشم من همه رنگی فریبا بود
دل دور از حسد من شکیبا بود
نه مرا سوز سینه بود
نه دلم جای کینه بود
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا
روز و شب دعای من
بوده با خدای من
کز کَرَم کند حاجتم روا
آنچه مانده از عمر من به جا
گیرد و پس دهد به من دمی
مستی کودکانۀ مرا
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر