۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

غریبۀ صبحگاهان

امروز فکر کنم توی زود سر کار اومدن رکورد خودم رو شکستم :) یعنی قراره که مأموریت برم وسط روز و به همین خاطر دیدم بهتره زودتر بیام و قبل از رفتن به کارام برسم. معمولاً وقتی آدم همیشه سر یک ساعت خاصی هر روز از خونه بیرون میزنه، با یک سری همسایه ها همیشه چشم تو چشم میشه، یعنی در هر صورت اونایی که همیشه سر همون ساعت خاص خونه رو به مقصد کار و درس و غیره ترک میکنن.
موقع بیرون اومدن از خونه یادم افتاد که بهتره کیسۀ زباله رو بندازم تا موقعی که چند روز دیگه از سفر برگشتم، تمام خونه رو رایحه های دل انگیز برنداشته باشه :) اینجا اکثر خونه ها توی ساختمون شوتینگ دارن و معمولاً نیازی به خارج شدن از ساختمون برای انداختن آشغالها نیست. توی این ساختمون ما هم هنوز این شوتینگهای تعبیه شده قالب رؤیت هستن، ولی نمیدونم به چه دلیلی در همه اشون رو پیچ و مهره کردن و دیگه برای خلاص شدن از دست زباله ها قابل استفاده نیستن. آشغالها رو باید به بیرون ساختمون برد و در محل مخصوص انداخت...
از در ساختمون، زباله به دست، بیرون که اومدم، هوا کاملاً تاریک بود. دیدم از دور کسی داره نزدیک میشه، از صدای کفشهاش میشد حدس زد که مؤنثه! به طرف اتاق مخصوص زباله ها که درست جلوی ساختمون ماست رفتم. دیدم کلی کیسه رو اون جلو به حال خودشون رها کرده بودن، چون به نظر میومد که زباله دونی پر باشه و از دریچه ها دیگه با زورچپونی هم نمیشد چیزی رو وارد کرد. گاهی پیش میاد دیگه به خصوص روزهای تعطیل... با هر زور و کلکی بود و با فشار زیاد موفق شدم که کیسه رو به درون بندازم... وقتی کارم تموم شد و برگشتم که برم، دیدم خانمی سر راه ایستاده و از دور داره بهم نگاه میکنه. به نظر میومد همونی باشه که من صدای قدم برداشتنهاش رو شنیده بودم، انگار میخواست چیزی بگه که راستش اون اول صبحی یک کم برای من عجیب بود!
- ببخشین، شما میخواین برین سوار تراموا بشین؟
- خیر!
- آخه میدونین، من برای رسیدن به ایستگاه تراموا از این جنگل باید رد شم و یک کمی میترسم!
- من مسیرم، تا نیمۀ راه با شماست، میتونین همرا من بیاین...
توی اون چند دقیقه ای که همراه بودیم، گفت که توی یک بیمارستانی کار میکنه که از اونجا خیلی دوره و به همین خاطر باید خودش رو به اولین تراموای سر صبح برسونه... از لهجه اش به نظر میومد که اهل کشورهای بلوک شرق باشه... و در نیمه های مسیر راه من جدا میشد و نتیجتاً روز خوبی رو براش آرزو کردم و به پیاده روی صبحگاهانم ادامه دادم...
ولی هنوز در تعجب از این اتفاقی که افتاده بود، بودم! داشتن واهمه از سکوت و تاریکی و عبور از جنگل کاملاً قابل درک بود، ولی در اون ظلمت صبحگاهی آیا من هم غریبه ای به حساب نمیومدم؟! و چه دلیلی وجود داشت که به من غریبه در اون تاریکی بشه اطمینان کرد؟! آیا حتی توی اون تاریکی هم "پیشونی من" قابل خوندن بود؟! :) عجیب و عجیب و باز هم عجیب...!!!

هیچ نظری موجود نیست: