۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

داستان مهاجرت 9

توی این سری نوشته هام گاهی فاصله میفته، میدونم! ولی از طرف دیگه هم دلم میخواد یک موقعی از این خاطرات بنویسم که حسش وجود داشته باشه، وگرنه به خود من نمیچسبه و وقتی نوشته ای به دل خود نویسنده نشینه، وای به حال دل خواننده!
به اونجا رسیده بودیم که بعد از چندین ساعت صبر در فرودگاه اون شهر کوچیک سرانجام پلیسها موفق شده بودن توی اون روز خاص یعنی "میانۀ تابستان" (که در واقع اول تابستون به حساب تقویم ماست)، مترجمی رو گیر بیارن. آقایی بسیار خوش صحبت و مهربون به نظر میومد.
سؤالای زیادی ازمون نکردن. بیشتر هدفشون این بود که ببینن ما از کجا و از کدوم مسیر خودمون رو به اونجا رسوندیم. ما هم درست مثل بیشتر کسایی که برای پناهندگی به این کشورا میان، همه چیز رو کاملاً مطابق با واقعیت براشون تعریف کردیم! :)) (الان میشنوم که خوانندۀ گرامی لبخندی به لبانش نشسته و با صدای بلند میگه: آره، ارواح عمه اتون!:)) در هر صورت بعد از چندین سؤال و جوابهای از قبل آماده شدۀ ما، گفتن که شما رو به طور موقت به خونه ای میبریم و بعد از چند روز باهاتون تماس میگیریم که اون مصاحبۀ اصلی رو باهاتون انجام بدیم! ای داد برمن! این کلمۀ مصاحبه اسمش که میومد لرزه بر اندام ما میفتاد! اصلاً وقتی میگفتن مصاحبه، انگاری یکی با پتک ثور بر سر ما میکوفت! (ثور از خدایان اساطیر نورس یا همون اسکاندیناوی بوده که پتک بسیار معروفی داشته که باهاش صاعقه به وجود میاورده.)
آقای مترجم یکی از این ماشینهای بزرگ و استیشن داشت. با مهربونی ما رو سوار ماشینش کرد و به دنبال ماشین پلیش به راه افتاد. بعد از مدت نه زیاد طولانیی جلوی ساختمونی توقف کردیم، فرودگاه زیاد از شهر فاصله نداشت و اون موقع شب و توی اون روز خاص که پرنده توی خیابونا پر نمیزد، ترافیکی هم وجود نداشت! وارد ساختمون شدیم و از پله ها بالا رفتیم. درست یادم نمیاد که طبقۀ چندم بود. وارد آپارتمانی شدیم. بهمون تمام وسایلی رو که توی اون آپارتمان موجود بود نشون دادن. وقتی مطمئن شدن که ما همه چیز برامون روشنه، ازمون خواستن که باهاشون بیرون بریم و سری به مغازه ای که درست زیر همون ساختمون بود، بزنیم. صاحب مغازۀ بقالی که البته غذای گرم مثل کباب و ساندویچ هم داشت، هموطن بود. بهمون گفتن توی چند روز آینده هر چی که احتیاج داشتین از همین جا بگیرین...
بعد از اون برگشتیم به اون خونه، گیج و منگ! همه چیز مثل رؤیا به نظر میومد و باورم نمیشد که به این سادگی همۀ کارا جور از آب دربیاد! از خستگی زیاد خوابمون نمیبرد، شاید هم از هیجان و اظطراب زیاد بود که تا اون لحظه سعی کرده بودیم از دید اون غریبه های مهمون نواز پنهانشون کنیم، شاید هم به خاطر نور آفتابی بود که در اون نیمه های شب توی خونه افتاده بود و احساس شب  بودن رو از آدم میگرفت... شاید هم همه اش با هم! حالا دیگه یک قسمت از این سفر رو پشت سر گذاشته بودیم اما نمیدونستیم که چقدر دیگه اش باقیه هنوز، و آینده ای نامعلوم با مقاصدی نامعلوم انتظارمون رو میکشید.

هیچ نظری موجود نیست: