بوی بهار توی هواست و روزها دارن گرمتر و گرمتر میشن، البته اگر از اول صبح ها فاکتور بگیریم که هنوز سرد هستن. صبحها که قدم زنون به سر کار میرم، سرمای آمیخته به گردۀ گلها که آروم آروم دارن خودی توی این شهر و دیار نشون میدن، باعث میشن که به محض اینکه پا رو از خون بیرون میذارم، چنان اشکی از چشمام سرازیر بشه که وقتی سر کار رسیدم تو گویی به پهنای صورتم گریه کرده و از ته دل اشک ریختم :)
اون موقع که من میرسم سر کار حتی در ورودی برای عموم باز نیست و باید با کشیدن کارت و زدن کد مخصوص وارد ساختمون شد. چند روز پیش وقتی جلوی در ورودی رسیدم و کارت رو کشیدم و متتظر ایستاده بودم تا در باز بشه، خانمی سر رسید که اونم میخواست مثل من داخل ساختمون بشه. یک نگاهی به صورت من انداخت و با حالتی ترحم آمیز بهم نگاه کرد و به یقین داشت پیش خودش فکر میکرد که: آخه، حیوونکی،اول صبحی چه اشکی ریخته، بندۀ خدا :)، از چهره اش کاملاً مشخص بود یعنی! در هر حال نتونستم جلوی خندۀ خودم رو بگیرم و با شیطتنتی که کلۀ سحر گل کرده بود، گفتم: امان از آلرژی که چشم و چال آدم رو سر صبح به خیس و پرآب میکنه...:)
عید اومد و بهار اومد ولی امسال نمیدونم چرا در من اصلاً احساس عید وجود نداره! یکی نیست که بگه مگه سالهای دیگه چه احساسی بود که حالا امسال باشه؟ :) ولی از شوخی گذشته، آخر هفته قبل از سال تحویل زدم بیرون که بساط هفت سین رو تهیه کنم، ولی هر کاری کردم نتونستم چیزی بگیرم و آخرش دست خالی برگشتم خونه! خونه، دقیقاً دلیلش باید همین باشه، چون اینجا اصلاً حس خونه وجود نداره و همه اش توی این مدت این احساس درم وجود داشته که دارم یک جایی قاچاقی زندگی میکنم که حتی اسم خودم رو از ترس روی در نمیتونم بزنم! همین امروز مثلاً یک تعدادی دانشجو اومده بودن که خونه رو نگاه کنن، یعنی بهشون پیشنهاد کردن... مستأجرهای "قانونی" بعدی... و من مجبور بودم که فیلم اساسی بازی کنم که آره: من خواهرزاده ام در اصل اینجا زندگی میکنه و الان چون وقت نوشتن پایان نامه اشه و سرش خیلی شلوغه، کلیدهاش رو به من داده و ازم خواهش کرده که اینجا باشم! و خلاصه قبل از اومدنشون مجبور شدم لباسهای خونه رو از تن دربیارم و لباس بیرون بپوشم... ای، روزگار، چه میشه گفت؟!
به هر حال به خودم قول دادم که سال دیگه توی خونۀ خودم دیگه یک سفرۀ درست و حسابی هفت سین بچینم... تا ببینیم تا اون موقع زنده هستیم اصولاً یا نه و اگر هم زنده بودیم، زندگی دیگه چه بازیهایی رو برامون از پیش تهیه دیده... باید دید! سال دیگه، خونۀ...:)
اون موقع که من میرسم سر کار حتی در ورودی برای عموم باز نیست و باید با کشیدن کارت و زدن کد مخصوص وارد ساختمون شد. چند روز پیش وقتی جلوی در ورودی رسیدم و کارت رو کشیدم و متتظر ایستاده بودم تا در باز بشه، خانمی سر رسید که اونم میخواست مثل من داخل ساختمون بشه. یک نگاهی به صورت من انداخت و با حالتی ترحم آمیز بهم نگاه کرد و به یقین داشت پیش خودش فکر میکرد که: آخه، حیوونکی،اول صبحی چه اشکی ریخته، بندۀ خدا :)، از چهره اش کاملاً مشخص بود یعنی! در هر حال نتونستم جلوی خندۀ خودم رو بگیرم و با شیطتنتی که کلۀ سحر گل کرده بود، گفتم: امان از آلرژی که چشم و چال آدم رو سر صبح به خیس و پرآب میکنه...:)
عید اومد و بهار اومد ولی امسال نمیدونم چرا در من اصلاً احساس عید وجود نداره! یکی نیست که بگه مگه سالهای دیگه چه احساسی بود که حالا امسال باشه؟ :) ولی از شوخی گذشته، آخر هفته قبل از سال تحویل زدم بیرون که بساط هفت سین رو تهیه کنم، ولی هر کاری کردم نتونستم چیزی بگیرم و آخرش دست خالی برگشتم خونه! خونه، دقیقاً دلیلش باید همین باشه، چون اینجا اصلاً حس خونه وجود نداره و همه اش توی این مدت این احساس درم وجود داشته که دارم یک جایی قاچاقی زندگی میکنم که حتی اسم خودم رو از ترس روی در نمیتونم بزنم! همین امروز مثلاً یک تعدادی دانشجو اومده بودن که خونه رو نگاه کنن، یعنی بهشون پیشنهاد کردن... مستأجرهای "قانونی" بعدی... و من مجبور بودم که فیلم اساسی بازی کنم که آره: من خواهرزاده ام در اصل اینجا زندگی میکنه و الان چون وقت نوشتن پایان نامه اشه و سرش خیلی شلوغه، کلیدهاش رو به من داده و ازم خواهش کرده که اینجا باشم! و خلاصه قبل از اومدنشون مجبور شدم لباسهای خونه رو از تن دربیارم و لباس بیرون بپوشم... ای، روزگار، چه میشه گفت؟!
به هر حال به خودم قول دادم که سال دیگه توی خونۀ خودم دیگه یک سفرۀ درست و حسابی هفت سین بچینم... تا ببینیم تا اون موقع زنده هستیم اصولاً یا نه و اگر هم زنده بودیم، زندگی دیگه چه بازیهایی رو برامون از پیش تهیه دیده... باید دید! سال دیگه، خونۀ...:)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر