۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

وقتی که زود میگذرد...

دوباره چشم به هم زدیم یک هفتۀ دیگه گذشت و جمعه شد... ای بابا! باور میکنین که اصلاً نمیفهمم که این هفته ها چطور مثل برق و باد از کنار آدم میگذرن، نه یک سلامی میکنن و نه علیکی و بعدش هم پشت سرشون رو نگاه نمیکنن :) اینجاییها میگن: وقتی زود میگذره یعنی خوش میگذره! نمیدونم شاید هم دلیلش همین باشه، یعنی اینکه داره به طور اساسی خوش میگذره :)
جمعه ها ولی اینجا سر کار من خیلی آروم شده، یعنی راستش رو بگم شاید یک کمی دیگه زیادی آروم و بی سر و صدا شده. تعداد کارکنای بخش ما از انگشتای سه تا دست روی هم تجاوز نمیکنه! نکتۀ جالب در مورد این بخش جدید التأسیس اینه که چند سال پیش در یک تغییر و تحول سازمانی، اومدن هر چی آدم "عجیب و غریب" و یکیش البته خودم، رو از بخشهای دیگه بیرون کشیدن، بعد این قسمت رو بنا کردن و همۀ این عجایب هفتگانه رو ریختن توش :) در حال حاضر سه تا گروه مختلف سه جای مختلف جای و مکان دارن... لشکر شکست خورده که میگن به معنای واقعی بخش ماست :) جایی که من اتاق دارم، به غیر ازمن سه نفر دیگه هم هستن که از اون سه نفر یکیشون رئیس بخشه. رئیس که بیشتر وقتا نیست (و چقدر جای تعجبه:))، یکی دیگه هم الان مدتهاست که برای "مراقبت از بچه هاش" جمعه ها رو توی خونه میمونه (بازم بگین که پدرا کمتر به فکر بچه هاشون هستن :))، سومی هم که اصلاً متعلق به بخش ما نیست و چند وقتیه به واسطۀ کمبود جا ما بهش پناه دادیم. بندۀ خدا هفتۀ پیش توی اسب سواری از اسب افتاد زمین و از اون روز به بعد هر وقت میبینیمش به نظر میاد که ضربۀ مغزی کار خودش رو کرده و حال و روز خوشی نداره :) خلاصه، نتیجۀ اخلاقی این جریان چی میشه؟! اگه گفتین؟ اینکه عموناصر، بیشتر وقتا روزهای جمعه رو اینجا ازکلۀ سحر تا تنگ غروب وحداً وحیده :) پرنده ای پر نمیزنه و صدایی از هیچ جا به گوش آدمیزاد نمیرسه... و فایده اش چیه؟ در اتاق رو باز بذار و صدای موسیقی رو هر چقدر میخواد بلند کن... کی میگفت که جمعه ها غمگینن؟ :) 

هیچ نظری موجود نیست: