از پنجرۀ اتاقم نگاهی به بیرون انداختم تا شاید ببینم هوای بیرون به چه شکلیه ولی چیزی پیدا نبود. هوا دیگه تاریک شده بود ولی توی تاریکی دم غروب، غروبی که نه سرش معلوم بود و نه تهش، حرکت درختها رو میشد دید که در برابر باد سهمگین سر خم میکردن. از دیشب خبر از طوفان داده بودن اما فکر نمیکردم که به این زودی به سراغمون بیاد، این مهمون ناخونده که توی چند هفتۀ اخیر زیاد بهمون سر زده بود... وقت رفتن بود و دست از کار کشیدن، هر چی بیشتر منتظر میموندم شاید بدتر میشد! حالا دیگه صدای ضربات بارون که محکم خودشون رو به شیشه ها میکوبیدند، قابل شنیدن بود. رایانه رو خاموش کردم و شال و کلاه کردم، البته نه از شالی خبر بود و نه از کلاهی! آخه میدونین، بهم از قدیما گفته بودن: پسر، آخه تو چرا اینقدر کله شقی؟ آدم توی سرما باید خودش رو بپوشونه... و جواب من با لبخندی همیشه این بود: تا دمای هوا به ده درجه زیر صفر نرسه، نیازی به دستکش و شال و کلاه نیست...
وقتی به بیرون ساختمون رسیدم، تازه فهمیدم که عجب محشر کبرایی بوده اینجا! همه چیز از پشت شیشه های پنجره یک جور دیگه به نظر میاد، همه چیز و همه کس، حتی آدما! با خودم گفتم بذار قبل از رفتن برم و نفسی بکشم، چون توی این هوای مطبوع خدا میدونه که کی به مآمنی برسم و فرصت اینکار رو پیدا کنم. تا محل نفسکشی ده متری بیشتر فاصله نبود. باز کردن چتر برای این چند متر ارزش نداشت، اونم با اون "نسیم" دل انگیزی که میوزید! ولی توی همون چند متر آسمون با دل پرش انتقام خودش رو ازم گرفت و تا میتونست بر سرم گریست!
نفسگاه برعکس همیشه که معمولاً توی اون ساعت روز مشتریهای پر و پاقرص خودش رو داشت، عاری از هر گونه جنبنده ای بود، یعنی در هر حال جنبنده هایی که برای این حقیر قابل رؤیت بودن. به محض ورود، پشت سرم خانمی که سوار بر دوچرخه بود، اونم توی اون هوا، به سرعت از جلوی من گذشت و من هم با بی اعتنایی مشغول به کار خودم شدم. دیدم دوچرخه رو اون پشت پارک کرد و به سرعت داخل نفسگاه شد. پیش خودم گفتم، حتماً بندۀ خدا ساعتهاست که نفسکشی نکرده و نفس خونش شدیداً افتاده که اینقدر عجله داره! به سرعت از توی کیفش تلفنش رو درآورد و به همراهش نفسی گیروند. اصولاً آدم فضولی نیستم ولی حرکاتش برام خیلی بامزه بود. زیرچشمی داشتم به کاراش نیم نگاهی مینداختم، ولی ظاهراً روم به طرف دیگه بود. یک دفعه شنیدم که داره صحبت میکنه. فکر کردم حتماً با تلفنشه، ولی بلافاصله متوجه شدم که روش به منه! سربرگردوندم به طرفش، داشت میگفت: میخوام آواز بخونم، تولد دوستمه، از نظر شما اشکالی نداره؟! با لبخندی که آمیخته به تعجبم بود گفتم: نه، به هیچ وجه، خیلی هم عالیه... حالا دیگه با کنجکاوی بیشتری به مکالمۀ تلفنیش داشتم گوش میدادم...
- سلام، خوبی؟ مامانت خونه است؟... آها، رفته دکتر؟ آره راست میگی ها، بهم گفته بود که قراره پیش دکتر بره... باشه عزیز دلم، به همراهش زنگ میزنم... خداحافظ!
بعد تلفن رو قطع کرد و دوباره مشغول شماره گرفتن شد. من دیگه تقریباً کار نفسگیریم رو به اتمام بود، بنابرین چاره ای جز این نداشتم که مأمنی رو که من رو برای چند دقیقه از شر باد و بارون رهانیده بود، ترک کنم. اگر بیشتر هم وایمیستادم دیگه صورت خوشی نداشت. چتر رو باز کردم و زدم به باد و بارون... هنوز چند متری از از اونجا دور نشده بودم که صدای آوازی از میون همهمۀ باد به گوشم خورد... تولد، تولد، تولدت مبارک... تولد، تولد، تولدت مبارک... صورت رو برگردوندم و باد که حالا جهت رو عوض کرده بود قطره های بارون رو به صورتم کوبید... دیدم بعد از من یک نفر دیگه به اونجا اومده و داره با دهانی باز از حیرت، اون غریبۀ خوانندۀ در طوفان رو تماشا میکنه... با خودم اندیشیدم: ای کاش همۀ ما آدما در دوستیهامون اینقدر خالص و بی ریا و باصفا بودیم... ای کاش... ای کاش واقعاً!
وقتی به بیرون ساختمون رسیدم، تازه فهمیدم که عجب محشر کبرایی بوده اینجا! همه چیز از پشت شیشه های پنجره یک جور دیگه به نظر میاد، همه چیز و همه کس، حتی آدما! با خودم گفتم بذار قبل از رفتن برم و نفسی بکشم، چون توی این هوای مطبوع خدا میدونه که کی به مآمنی برسم و فرصت اینکار رو پیدا کنم. تا محل نفسکشی ده متری بیشتر فاصله نبود. باز کردن چتر برای این چند متر ارزش نداشت، اونم با اون "نسیم" دل انگیزی که میوزید! ولی توی همون چند متر آسمون با دل پرش انتقام خودش رو ازم گرفت و تا میتونست بر سرم گریست!
نفسگاه برعکس همیشه که معمولاً توی اون ساعت روز مشتریهای پر و پاقرص خودش رو داشت، عاری از هر گونه جنبنده ای بود، یعنی در هر حال جنبنده هایی که برای این حقیر قابل رؤیت بودن. به محض ورود، پشت سرم خانمی که سوار بر دوچرخه بود، اونم توی اون هوا، به سرعت از جلوی من گذشت و من هم با بی اعتنایی مشغول به کار خودم شدم. دیدم دوچرخه رو اون پشت پارک کرد و به سرعت داخل نفسگاه شد. پیش خودم گفتم، حتماً بندۀ خدا ساعتهاست که نفسکشی نکرده و نفس خونش شدیداً افتاده که اینقدر عجله داره! به سرعت از توی کیفش تلفنش رو درآورد و به همراهش نفسی گیروند. اصولاً آدم فضولی نیستم ولی حرکاتش برام خیلی بامزه بود. زیرچشمی داشتم به کاراش نیم نگاهی مینداختم، ولی ظاهراً روم به طرف دیگه بود. یک دفعه شنیدم که داره صحبت میکنه. فکر کردم حتماً با تلفنشه، ولی بلافاصله متوجه شدم که روش به منه! سربرگردوندم به طرفش، داشت میگفت: میخوام آواز بخونم، تولد دوستمه، از نظر شما اشکالی نداره؟! با لبخندی که آمیخته به تعجبم بود گفتم: نه، به هیچ وجه، خیلی هم عالیه... حالا دیگه با کنجکاوی بیشتری به مکالمۀ تلفنیش داشتم گوش میدادم...
- سلام، خوبی؟ مامانت خونه است؟... آها، رفته دکتر؟ آره راست میگی ها، بهم گفته بود که قراره پیش دکتر بره... باشه عزیز دلم، به همراهش زنگ میزنم... خداحافظ!
بعد تلفن رو قطع کرد و دوباره مشغول شماره گرفتن شد. من دیگه تقریباً کار نفسگیریم رو به اتمام بود، بنابرین چاره ای جز این نداشتم که مأمنی رو که من رو برای چند دقیقه از شر باد و بارون رهانیده بود، ترک کنم. اگر بیشتر هم وایمیستادم دیگه صورت خوشی نداشت. چتر رو باز کردم و زدم به باد و بارون... هنوز چند متری از از اونجا دور نشده بودم که صدای آوازی از میون همهمۀ باد به گوشم خورد... تولد، تولد، تولدت مبارک... تولد، تولد، تولدت مبارک... صورت رو برگردوندم و باد که حالا جهت رو عوض کرده بود قطره های بارون رو به صورتم کوبید... دیدم بعد از من یک نفر دیگه به اونجا اومده و داره با دهانی باز از حیرت، اون غریبۀ خوانندۀ در طوفان رو تماشا میکنه... با خودم اندیشیدم: ای کاش همۀ ما آدما در دوستیهامون اینقدر خالص و بی ریا و باصفا بودیم... ای کاش... ای کاش واقعاً!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر