امروز زمستون بالاخره سرکی به شهر ما کشید و با باریدن برف سطح شهر رو سفید کرد. دلم میخواست اینجا بودین و قیافۀ مردم رو میدیدین! واقعاً قیافه هاشون دیدن داشت. اینقدر خوشحال بودن که بعضیهاشون از شادی توی پوستشون نمیگنجیدن :) چی میشه گفت؟ اینا هم دلشون به برف زمستونشون خوشه دیگه! از اونطرف هم همه اش صحبت از آفتاب و جاهای گرمسیر میکنن... ملت غریبین جداً...
خوشحالی مردم ولی زیاد دوامی نخواهد داشت. یک بومیی توی فیسبوک نوشته بود که امیدوارم که برف حداقل چند روزی باقی بمونه، ولی کافی بود به پیش بینی وضع هوا برای همین امشب یک نگاهی بندازه و ببینه که امشب بارش برف تبدیل به بارون میشه و به امید خدا تا صبح که من بخوام قدم زنان خودم رو به سر کار برسونم، همه اش رو شسته و رفته :) الان اگه کسی از این شمالیها صحبتهای منو اینجا میتونست بخونه، پیش خودش میگفت: بابا، این یارو اجنبیه عجب جنس خرابی داره ها! همین یک ذره برف رو که دلخوشی ماست از ما دریغ میدونه :) خدا رو شکر که همکارهای من هیچکدوم هنوز زبون ما رو یاد نگرفتن و با اینکه نوشته های من مستقیم توی فیسبوک هم میره، هیچکدومشون سر از این "زبون عجیب و غریب" با حروف "بدقیافه" (از نظر اینا طبیعتاً) در نمیارن! چند وقت پیش که رفته بودم به بخش قبلی که توش کار میکردم، سری بزنم، یکیشون میگفت: راستی، میبینم یه چیزایی از تو توی فیسبوک میاد ولی من وقت همون c'est la vie, amunaaser رو میفهمم! راستی چی مینویسی تو؟! :) گفتم: قصه مینویسم، داستان تعریف میکنم! چقدر حیف که واقعاً شماها از نوشته های من مستفیض نمیشین... و تو دلم خندیدم و با خودم گفتم: خدای رو عز و جل که سر در نمیارین، وگرنه که تا حالا من رو از کار که بیکار کرده بودین هیچ، از این مملکت هم بیرون مینداختین! بعدش هم میگفتین این "کله سیاه" نامرد رو ببین که ما اینجا بهش پناه دادیم و حالا میره اونم به زبون خودش راجع به جامعۀ ما اظهار نظر میکنه. دست آخر هم لابد بهم میگفتین: حالا معنی زندگی همینه، عموناصر رو خواهی فهمید...:)
خوشحالی مردم ولی زیاد دوامی نخواهد داشت. یک بومیی توی فیسبوک نوشته بود که امیدوارم که برف حداقل چند روزی باقی بمونه، ولی کافی بود به پیش بینی وضع هوا برای همین امشب یک نگاهی بندازه و ببینه که امشب بارش برف تبدیل به بارون میشه و به امید خدا تا صبح که من بخوام قدم زنان خودم رو به سر کار برسونم، همه اش رو شسته و رفته :) الان اگه کسی از این شمالیها صحبتهای منو اینجا میتونست بخونه، پیش خودش میگفت: بابا، این یارو اجنبیه عجب جنس خرابی داره ها! همین یک ذره برف رو که دلخوشی ماست از ما دریغ میدونه :) خدا رو شکر که همکارهای من هیچکدوم هنوز زبون ما رو یاد نگرفتن و با اینکه نوشته های من مستقیم توی فیسبوک هم میره، هیچکدومشون سر از این "زبون عجیب و غریب" با حروف "بدقیافه" (از نظر اینا طبیعتاً) در نمیارن! چند وقت پیش که رفته بودم به بخش قبلی که توش کار میکردم، سری بزنم، یکیشون میگفت: راستی، میبینم یه چیزایی از تو توی فیسبوک میاد ولی من وقت همون c'est la vie, amunaaser رو میفهمم! راستی چی مینویسی تو؟! :) گفتم: قصه مینویسم، داستان تعریف میکنم! چقدر حیف که واقعاً شماها از نوشته های من مستفیض نمیشین... و تو دلم خندیدم و با خودم گفتم: خدای رو عز و جل که سر در نمیارین، وگرنه که تا حالا من رو از کار که بیکار کرده بودین هیچ، از این مملکت هم بیرون مینداختین! بعدش هم میگفتین این "کله سیاه" نامرد رو ببین که ما اینجا بهش پناه دادیم و حالا میره اونم به زبون خودش راجع به جامعۀ ما اظهار نظر میکنه. دست آخر هم لابد بهم میگفتین: حالا معنی زندگی همینه، عموناصر رو خواهی فهمید...:)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر