وقتی ازم پرسید: نفسکشی در چه حاله؟ گفتم دیگه نمیکشم! با نگاهی ناباورانه پرسید: چند روزه که نفس نکشیدی؟ گفتم: سه روزی میشه... لبخندی زد و گفت امیدوارم که ادامه پیدا کنه!... بهش حق میدم که مظنون باشه چون به هیچ عنوان نمیتونه بپذیره که من هرگز از سر خوشی توی زندگیم متوسل به این عادت بیهوده نشدم! دو بار توی زندگیم این جریان رخ داده و هر دو بار به واسطۀ جنس مخالف بوده... بهش گفتم: من نفسگیری میکردم چون توی اون دوران خراب شاید تنها تسلای من بود و الان دیگه نیازی به اون تسلا رو احساس نمیکنم! میدونی چیه؟ این به پایان رسید و بگذشت، ولی یک قول به خودم دادم که تا عمر دارم سعی خواهم کرد که بر سرش بایستم: دیگه هرگز در زندگیم به خاطر چنین موجوداتی اینچنین نفسی رو به درون ریه هام فرو نخواهم داد! نگاهی عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: عموناصر، اینقدر خیالات خام در سر نپرورون! یک روزی ممکنه چنان مثل صاعقه بر سرت فرود بیاد که خودت هم نفهمی از کجا خوردی! ولی این بار من بودم که با لبخندی جوابش رو میدادم که: دوست من، شاید اگر همین حرف رو چندین سال پیش بهم گفته بودی، به یقین بر حرفات مهر تأیید میزدم، ولی الان دیگه به طور حتم میتونم بهت بگم که صاعقه و تمام این داستانا کشکی بیش نیستن! تا خودت از ته دل نخوای صاعقه که سهله، بلای آسمونی هم که به سرت نازل بشه، تو رو از جات به اندازۀ سر سوزنی نخواهد تونست تکونی بده...
وقتی با لیوان نیمه پر از چای دوباره به اتاقم برگشتم، چون زمان استراحتمون دیگه زیادی طولانی شده بود، من و این همکار خوبم، تا چند دقیقه ای توی فکر صحبتهایی بودم که تا چند دقیقۀ قبلش داشتیم. با خودم اندیشیدم، که ای کاش این فکر و عقل الان رو چند سال پیش، و حالا که دارم آرزو میکنم، چند دهۀ قبل داشتم! نگاهی به پنجره کردم و هوا دیگه تاریک شده بود وچهرۀ خودم روی توی شیشۀه اش دیدم، در حالیکه لبخندی بر لبام بود و از توی چشمام میشد این جملات رو به سادگی خوند: عموناصر، کاش زندگی به همین آسونیها بود که تو آرزوش رو میکردی، ولی اینطور نیست! یادت نره فقط که این لبخند شیرین رو که الان بر لبانته ارزون به دست نیاوردی و براش بیش از نیمۀ عمرت رو فدا کردی... عموناصر، زندگی همینه، ولی قدر این لبخند خرسندی رو از ته دل بدون!
وقتی با لیوان نیمه پر از چای دوباره به اتاقم برگشتم، چون زمان استراحتمون دیگه زیادی طولانی شده بود، من و این همکار خوبم، تا چند دقیقه ای توی فکر صحبتهایی بودم که تا چند دقیقۀ قبلش داشتیم. با خودم اندیشیدم، که ای کاش این فکر و عقل الان رو چند سال پیش، و حالا که دارم آرزو میکنم، چند دهۀ قبل داشتم! نگاهی به پنجره کردم و هوا دیگه تاریک شده بود وچهرۀ خودم روی توی شیشۀه اش دیدم، در حالیکه لبخندی بر لبام بود و از توی چشمام میشد این جملات رو به سادگی خوند: عموناصر، کاش زندگی به همین آسونیها بود که تو آرزوش رو میکردی، ولی اینطور نیست! یادت نره فقط که این لبخند شیرین رو که الان بر لبانته ارزون به دست نیاوردی و براش بیش از نیمۀ عمرت رو فدا کردی... عموناصر، زندگی همینه، ولی قدر این لبخند خرسندی رو از ته دل بدون!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر