۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

کاش بیرون فتد از سینه...


کاش بیرون فتد از سینه دل زار مرا
کشت نالیدن این مرغ گرفتار مرا

شادی وصل تو یک لحظه و دانم که ز پی
آرد این خندۀ کم گریۀ بسیار مرا

گو مبر جانب گلشن قفسم را صیاد
بس بود ناله ای از حسرت گلزار مرا

آنکه آخر به صد افسانه به خوابم میکرد
کرد از خواب عدم بهر چه بیدار مرا؟

نیست گویایی ام از خویش چو طوطی مشتاق
این سخن هاست از آن آینه رخسار مرا

مشتاق اصفهانی

هیچ نظری موجود نیست: