این بازی اعداد نمیدونم چرا دست از سر ما برنمیداره! هر چقدر هم که میخوای از دستش خلاص بشی بازم یک راهی پیدا میکنه که یادآورت باشه... اومد به سراغم و مثل بچه های تخس هی زیر گوشم شروع به خوندن کرد،
گفت: میدونی از اول چطوری بود؟
گفتم: برو خدا روزیت رو جای دیگه بده، خودم میدونم از اول چطوری بود و به کجا رسید و تو دیگه نمیخواد برام بشمری!
ولی دست بردار نبود و با سماجت شروع به شمردن کرد: اولش یک و شش بود، اون موقع که هنوز توی دوران خوش نوجوونی بودی و غمی توی زندگیت وجود نداشت الی گرفتن دیپلم و وارد شدن به دانشگاه، یادته؟
گفتم: بابا، دست بردار! گفتم که همه اش یادمه :)
و باشیطنت هر چه تمومتر ادامه داد: اونوقت، بعدش چی اومد؟ آها، دو و هفت، همون موقعها بود که کوچ کردی و به این شهر اومدی، هیچ فکرش رو میکردی که اینجا اینجوری موندگار بشی؟
گفتم: پسر خوب، هیچکس از آینده خبر نداره و در جواب سؤالت، نه فکرش رو هم نمیکردم، حالا دست از سر کچل ما برمیداری یا نه؟
گفت: به، تازه به جاهای خوبش رسیدیم! دیگه این رو حتماً میدونی، سه و هشت! در اوج تلاشت برای به اتمام رسوندن کاری که فقط میخواستی تموم بشه، یک تلاش ساده لوحانه!
گفتم: آره، درست میگی و کاملاً باهات موافقم و تلاشی بیهوده بود، ولی دیگه کاریه که شده و زمانیه که گذشته، زندگی همینه دیگه! آدما اگه از اول تولدشون یک حل المسائل به دستشون میدادن، خب اونوقت دیگه هیچوقت کسی دچار اشتباه نمیشد!
گفت: نه بابا، اینجور که به نظر میاد، انگاری یک چیزایی باد گرفتی... دیگه زیاد ازت نا امید نیستم...
فکر کردم که خدا رو شکر دیگه انگار راضی شده و دست از سرم برداشته... و توی همین فکرای خام بودم که
گفت: و اما اصل داستان، یعنی اعداد آخر این سری ریاضی :) این همه درس خوندی، دیگه حساب کردنش رو حتماً باید بلد باشی، مگه نه؟
دیگه کفرم رو بالا آورده بود و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با عصبانیت هر چی بیشتر داد زدم: آره، میدونم، چهار و نه، چهار و نه، چهار و نه.... راضی شدی؟! فقط میخواستی حرص منو در بیاری؟ :))
و بدینگونه بازی اعداد امسال هم به پایان رسید و رفت تا یک سال دیگه عموناصر رو به حال خودش رها کنه...:)
پ. ن. و با تشکر از دوست و یاور خوبم که دیروز به اتفاق دوستای قدیمی من رو چنان سورپریز کردن که حتی از پیاده روهای مخیلاتم هم فکرش گذر نمیکرد... زنده باد دوستی و زنده باد وفاداری!
گفت: میدونی از اول چطوری بود؟
گفتم: برو خدا روزیت رو جای دیگه بده، خودم میدونم از اول چطوری بود و به کجا رسید و تو دیگه نمیخواد برام بشمری!
ولی دست بردار نبود و با سماجت شروع به شمردن کرد: اولش یک و شش بود، اون موقع که هنوز توی دوران خوش نوجوونی بودی و غمی توی زندگیت وجود نداشت الی گرفتن دیپلم و وارد شدن به دانشگاه، یادته؟
گفتم: بابا، دست بردار! گفتم که همه اش یادمه :)
و باشیطنت هر چه تمومتر ادامه داد: اونوقت، بعدش چی اومد؟ آها، دو و هفت، همون موقعها بود که کوچ کردی و به این شهر اومدی، هیچ فکرش رو میکردی که اینجا اینجوری موندگار بشی؟
گفتم: پسر خوب، هیچکس از آینده خبر نداره و در جواب سؤالت، نه فکرش رو هم نمیکردم، حالا دست از سر کچل ما برمیداری یا نه؟
گفت: به، تازه به جاهای خوبش رسیدیم! دیگه این رو حتماً میدونی، سه و هشت! در اوج تلاشت برای به اتمام رسوندن کاری که فقط میخواستی تموم بشه، یک تلاش ساده لوحانه!
گفتم: آره، درست میگی و کاملاً باهات موافقم و تلاشی بیهوده بود، ولی دیگه کاریه که شده و زمانیه که گذشته، زندگی همینه دیگه! آدما اگه از اول تولدشون یک حل المسائل به دستشون میدادن، خب اونوقت دیگه هیچوقت کسی دچار اشتباه نمیشد!
گفت: نه بابا، اینجور که به نظر میاد، انگاری یک چیزایی باد گرفتی... دیگه زیاد ازت نا امید نیستم...
فکر کردم که خدا رو شکر دیگه انگار راضی شده و دست از سرم برداشته... و توی همین فکرای خام بودم که
گفت: و اما اصل داستان، یعنی اعداد آخر این سری ریاضی :) این همه درس خوندی، دیگه حساب کردنش رو حتماً باید بلد باشی، مگه نه؟
دیگه کفرم رو بالا آورده بود و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با عصبانیت هر چی بیشتر داد زدم: آره، میدونم، چهار و نه، چهار و نه، چهار و نه.... راضی شدی؟! فقط میخواستی حرص منو در بیاری؟ :))
و بدینگونه بازی اعداد امسال هم به پایان رسید و رفت تا یک سال دیگه عموناصر رو به حال خودش رها کنه...:)
پ. ن. و با تشکر از دوست و یاور خوبم که دیروز به اتفاق دوستای قدیمی من رو چنان سورپریز کردن که حتی از پیاده روهای مخیلاتم هم فکرش گذر نمیکرد... زنده باد دوستی و زنده باد وفاداری!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر