آدم وقتی جوونه شاید اونقدرا قدر دوستهاش رو ندونه، ولی سن آدم هر چی بالاتر میره این نیاز رو بیشتر احساس میکنه که به دنبال دوستای قدیمیش بگرده، دوستایی که شاید سالیان ساله که ازشون هیچ خبری نداشته و دائماً بهشون فکر میکرده. پدیدۀ خیلی عجیبیه!
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم از فراغت روز یکشنبه با لم دادن جلوی تلویزیون لذت میبردم که تلفنم زنگ زد. دوستی خیلی قدیمی بود، دوست دوران مدرسه. خیلی وقت پیش ردش رو پیدا کرده بودم و با هم یکباری هم تلفنی صحبت کرده بودیم ولی بعد از اون دیگه هیچ خبری ازش نداشتم. این مدت هم اینقدر که درگیر مسائل خودم بودم که اصلاً به کل فراموشش کرده بودم. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم. کلی با هم صحبت کردیم و از هر دری سخن گفتیم. بعد از صحبت باهاش انگار تموم خاطرات گذشته امون با هم زنده شده بودن، خاطراتی که مدتهای مدید بود که اون گوشه های ذهنم قایم شده بودن...
توی دبیرستان سال آخر با هم توی یک کلاس بودیم ولی هیچوقت رفقای نزدیک به حساب نمیومدیم. شاید به خاطر این بود که کلاسمون خیلی بزرگ بود، شاید هم به قول خودش که بعدها بهم گفت من از شاگردهای جلو نشین بودم و هیچوقت شاگردهای عقب نشین رو نگاه نمیکردم! وقتی توی اون شرایط سخت جلای وطن کردم چندین سال طول کشید تا برای اولین بار سری به وطن بزنم. توی اون سفر اول برای اولین بار بعد از چند سال دیدمش. بهم گفت که اون هم میخواد که از کشور خارج بشه، شاید به همون کشوری که ما مشغول تحصیل بودیم. یک باری هم با هم به دیدن یک فیلم توی سینما رفتیم و کلی از آینده صحبت کردیم... تا بالاخره خبرش اومد که خارج شده، و توی پایتخت رفته بود پیش یکی دیگه از بچه های قدیمی. باهام تماس گرفت و گفت که قصد داره به شهر ما بیاد. روزی که قرار بود بیاد هیچوقت از خاطرم نمیره. اون موقعها من در کنار درس روزنامه فروشی میکردم و توی شهر همه جا رو با دوچرخه میرفتم. ساعت ورود قطارش رو میدونستم. از سر کار صبحگاهان تصمیم داشتم که یکسره به پیشوازش برم. کارم یک کمی طول کشید. وقت زیادی نداشتم و باید با عجله خودم رو به راه آهن میرسوندم. با سرعت هر چه تمومتر مشغول رکاب زدن شدم. در این شتابم چیزی که همیشه موقع دوچرخه سواری ازش وحشت داشتم، اون روز به سراغم اومد: چرخهای دوچرخه توی ریلهای تراموا گیر کرد. وقتی چنین اتفاقی میفته، دیگه کنترل کردن فرمون تقریباً غیر ممکنه... و فقط صدای سوت ترمز تراموایی رو که در فاصلۀ چند سانتیمتری من موفق شده بود اون هیولای چند ده تنی رو متوفق کنه، پست سرم شنیدم... اینجاییها میگن: فرشته ها نگهبانت بودن!
هر چی به اون دوران فکر میکنم همه اش خاطرات خوب به ذهنم میاد: روزهایی رو که با هم به روزنامه فروشی میرفتیم و بعدش میومدیم خونه از فرط گرسنگی یک کیلو برنج، یک مرغ درسته و یک کیلو نون رو دو نفری میبلعیدیم، چقدر شبا مینشست و از عشقش توی وطن صحبت میکرد و اینقدر که ترانۀ الهۀ ناز استاد بنان رو توی اون مدت گوش داده بود نوار بیچاره دیگه داشته از ریخت و قیافه میفتاد... چه میشه گفت؟! به جز آهی که از سینه برمیاد! یاد اون دوران به خیر باد! یاد جوونیها به خیر باد!
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم از فراغت روز یکشنبه با لم دادن جلوی تلویزیون لذت میبردم که تلفنم زنگ زد. دوستی خیلی قدیمی بود، دوست دوران مدرسه. خیلی وقت پیش ردش رو پیدا کرده بودم و با هم یکباری هم تلفنی صحبت کرده بودیم ولی بعد از اون دیگه هیچ خبری ازش نداشتم. این مدت هم اینقدر که درگیر مسائل خودم بودم که اصلاً به کل فراموشش کرده بودم. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم. کلی با هم صحبت کردیم و از هر دری سخن گفتیم. بعد از صحبت باهاش انگار تموم خاطرات گذشته امون با هم زنده شده بودن، خاطراتی که مدتهای مدید بود که اون گوشه های ذهنم قایم شده بودن...
توی دبیرستان سال آخر با هم توی یک کلاس بودیم ولی هیچوقت رفقای نزدیک به حساب نمیومدیم. شاید به خاطر این بود که کلاسمون خیلی بزرگ بود، شاید هم به قول خودش که بعدها بهم گفت من از شاگردهای جلو نشین بودم و هیچوقت شاگردهای عقب نشین رو نگاه نمیکردم! وقتی توی اون شرایط سخت جلای وطن کردم چندین سال طول کشید تا برای اولین بار سری به وطن بزنم. توی اون سفر اول برای اولین بار بعد از چند سال دیدمش. بهم گفت که اون هم میخواد که از کشور خارج بشه، شاید به همون کشوری که ما مشغول تحصیل بودیم. یک باری هم با هم به دیدن یک فیلم توی سینما رفتیم و کلی از آینده صحبت کردیم... تا بالاخره خبرش اومد که خارج شده، و توی پایتخت رفته بود پیش یکی دیگه از بچه های قدیمی. باهام تماس گرفت و گفت که قصد داره به شهر ما بیاد. روزی که قرار بود بیاد هیچوقت از خاطرم نمیره. اون موقعها من در کنار درس روزنامه فروشی میکردم و توی شهر همه جا رو با دوچرخه میرفتم. ساعت ورود قطارش رو میدونستم. از سر کار صبحگاهان تصمیم داشتم که یکسره به پیشوازش برم. کارم یک کمی طول کشید. وقت زیادی نداشتم و باید با عجله خودم رو به راه آهن میرسوندم. با سرعت هر چه تمومتر مشغول رکاب زدن شدم. در این شتابم چیزی که همیشه موقع دوچرخه سواری ازش وحشت داشتم، اون روز به سراغم اومد: چرخهای دوچرخه توی ریلهای تراموا گیر کرد. وقتی چنین اتفاقی میفته، دیگه کنترل کردن فرمون تقریباً غیر ممکنه... و فقط صدای سوت ترمز تراموایی رو که در فاصلۀ چند سانتیمتری من موفق شده بود اون هیولای چند ده تنی رو متوفق کنه، پست سرم شنیدم... اینجاییها میگن: فرشته ها نگهبانت بودن!
هر چی به اون دوران فکر میکنم همه اش خاطرات خوب به ذهنم میاد: روزهایی رو که با هم به روزنامه فروشی میرفتیم و بعدش میومدیم خونه از فرط گرسنگی یک کیلو برنج، یک مرغ درسته و یک کیلو نون رو دو نفری میبلعیدیم، چقدر شبا مینشست و از عشقش توی وطن صحبت میکرد و اینقدر که ترانۀ الهۀ ناز استاد بنان رو توی اون مدت گوش داده بود نوار بیچاره دیگه داشته از ریخت و قیافه میفتاد... چه میشه گفت؟! به جز آهی که از سینه برمیاد! یاد اون دوران به خیر باد! یاد جوونیها به خیر باد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر