از قدیم و ندیم میگفتن که دندونی رو که خراب و پوسیده است باید کند و انداخت دور، دندون طمع رو، دندون آز رو و دندون بدیها رو... راستش، دندون عموناصر بندۀ خدا به جز خوبی و نیکی در حقش نکرده بود :) تا آخرین لحظه زحمتش رو براش کشیده بود و عموناصر هم تا اونجایی که در توانش بود ازش مراقبت کرده بود. بارها و بارها وقت ناخوشی اون رو به دست طبیب سپرده بود و هر طبیبی به سهم خودش اون رو زیر چرخ خودش برده بود... ولی دیگه به جایی رسید که ضرر بودنش بیشتر از نبودنش بود و باید باهاش خداحافظی میکرد... ولی مگه دل میکند این دندون! تا آخرین ثانیه جنگید که توی آرواره سنگر خودش رو حفظ کنه، ولی هر چی اون سرسخت بود، طبیب که کمربه قتلش به طور جدی بسته بود، سرسخت تر! سرانجام هم قطعه ای کوچیک از خودش رو در اونجایی که چندین دهه در خدمت سرورش بود، به جای گذاشت :)
وقتی از پیش دندونپزشک بیرون اومدم، احساس میکردم که نیمه ای از صورتم وجود خارجی نداره. بهم مژدۀ دردهای شدید رو بعد از چند ساعت داده بودن و گفته بودن که باید توی چند ساعت آینده خودت رو به مسکن ببندی. عجله داشتم و باید خودم رو به سر کلاس میرسوندم. ولی با این حلق بیحس شده مگه میشد آواز خوند. طبیب بهم گفته بود که آواز خوندن رو امروز دیگه فراموش کن! توی راه سعی کردم که کمی تمرین کنم. دیدم که نه اونقدرها هم اوضاع وخیم نیست و میشه یک صدایی از خود درآورد... سر وقت به کلاس رسیدم. پانسمانی که روی جای خالی این "عزیز از دست رفته" گذاشته بودن، حالا دیگه قرمز یکدست شده بود. پانسمان رو عوض کردم و آماده نشستم. استاد و همکلاسیها از جریان خبر داشتن. نوبت خوندن من که رسید، گفتم من تلاش خودم رو میکنم، اگر نشد به بزرگواری خودتون ببخشید :) و در انتها اونقدرها هم بد از آب در نیومد، ولی تموم که شد، احساس کردم که تمام حفرۀ دهنم پر از خون این شهید تازه از دست رفته است... و ادامه در کلاس به طور فعال دیگه امکان ناپذیر بود، بنابرین تا آخرش مثل بچه های خوب ساکت نشستم و به نوای خوش آواز استاد و همکلاسیها گوش دادم، به امید اینکه هفتۀ دیگه طبیعت کار خودش رو کرده باشه و فقدان این عضو دیگه جزئی از وجود شده باشه... چون در انتها آدم به همه چیز توی زندگی عادت خواهد کرد، حتی نبود عزیز!
وقتی از پیش دندونپزشک بیرون اومدم، احساس میکردم که نیمه ای از صورتم وجود خارجی نداره. بهم مژدۀ دردهای شدید رو بعد از چند ساعت داده بودن و گفته بودن که باید توی چند ساعت آینده خودت رو به مسکن ببندی. عجله داشتم و باید خودم رو به سر کلاس میرسوندم. ولی با این حلق بیحس شده مگه میشد آواز خوند. طبیب بهم گفته بود که آواز خوندن رو امروز دیگه فراموش کن! توی راه سعی کردم که کمی تمرین کنم. دیدم که نه اونقدرها هم اوضاع وخیم نیست و میشه یک صدایی از خود درآورد... سر وقت به کلاس رسیدم. پانسمانی که روی جای خالی این "عزیز از دست رفته" گذاشته بودن، حالا دیگه قرمز یکدست شده بود. پانسمان رو عوض کردم و آماده نشستم. استاد و همکلاسیها از جریان خبر داشتن. نوبت خوندن من که رسید، گفتم من تلاش خودم رو میکنم، اگر نشد به بزرگواری خودتون ببخشید :) و در انتها اونقدرها هم بد از آب در نیومد، ولی تموم که شد، احساس کردم که تمام حفرۀ دهنم پر از خون این شهید تازه از دست رفته است... و ادامه در کلاس به طور فعال دیگه امکان ناپذیر بود، بنابرین تا آخرش مثل بچه های خوب ساکت نشستم و به نوای خوش آواز استاد و همکلاسیها گوش دادم، به امید اینکه هفتۀ دیگه طبیعت کار خودش رو کرده باشه و فقدان این عضو دیگه جزئی از وجود شده باشه... چون در انتها آدم به همه چیز توی زندگی عادت خواهد کرد، حتی نبود عزیز!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر