سالهاست که این شعر رو زیر لب زمزمه می کنم و هر وقت کسی در مورد نغمه ی بیات ترک ازم می پرسه، اولین آوازی که به ذهنم میاد روی همین شعره... ولی امروز نمیدونم چرا با خوندنش گرمای عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفت.
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گـر دامن وصل تو گـرفـتـن نـتـوانـم
با پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چـون غـنـچه ی پائـیـز شکـفـتـن نتـوانـم
ای چشم ِ سخن گوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سـخنی با تو و گـفـتـن نــتــوانـم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گـر دامن وصل تو گـرفـتـن نـتـوانـم
با پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چـون غـنـچه ی پائـیـز شکـفـتـن نتـوانـم
ای چشم ِ سخن گوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سـخنی با تو و گـفـتـن نــتــوانـم
شفیعی کدکنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر