تا صبح چشم رو هم نذاشتم و توی تاریکی شب به سقف خیره شدم. شبش بچه ها زنگ زده بودند و با هم بیرون رفته بودیم. من برای اولین بار توی تمام این سالها سفره ی دلم رو پیش اونا باز کرده بودم... و حالا که سکوت شب همه جا رو فرا گرفته بود، به گفته های خودم فکر میکردم... دم دمای صبح که شد فقط یک جمله توی ذهنم می چرخید: هیچ معلوم هست اینجا و با زندگیت داری چیکار می کنی؟! حالا دیگه ساعت حدودای شش شده بود. از جام بلند شدم و به اتاق کارم رفتم. بی درنگ تلفن رو برداشتم و به دوست دیرینه ام زنگ زدم، دوستی که توی تمامیه این سالها هیچوقت منو تنها نگذاشته بود... فقط بهش گفتم: بیا دنبالم، دیگه طاقت ندارم!
امروز درست دو سال از اون روز میگذره! برام اصلاً باورکردنی نیست که چطور تونستم خودم رو از اون زندان گرداب گونه نجات بدم! الان اون دوران اینقدر دور به نظرم میاند که انگار سالیان سال ازشون گذشته...حس میکنم که هر چه بیشتر میگذره این خاطره ی تلخ رو به شیرینی میره، شیرینی رهایی از خفت و خواری.
امروز درست دو سال از اون روز میگذره! برام اصلاً باورکردنی نیست که چطور تونستم خودم رو از اون زندان گرداب گونه نجات بدم! الان اون دوران اینقدر دور به نظرم میاند که انگار سالیان سال ازشون گذشته...حس میکنم که هر چه بیشتر میگذره این خاطره ی تلخ رو به شیرینی میره، شیرینی رهایی از خفت و خواری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر