علی رضا عصار - چشمه ی خورشید
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ
احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه ی خورشید در دلم
میجوشد از یقین
احساس میکنم
در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان
می روید از زمین
آه ای یقین گمشده
ای ماهی گریز
در برکه های آیینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافی ام
اینک به سحر عشق
از برکه های آیینه راهی به من بجوی
من فکر میکنم
هرگز نبوده دست من اینسان بزرگ و شاد
احساس میکنم
در چشم من به آبشر اشک سرخ گون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس
احساس میکنم
در هر رگم به هر تپش قلب من کنون
بیدار باش غافله ای میزند جرس
آمد شبی برهنه ام از در چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آیینه
گیسوی خیس او خزه بو چون خزه به هم
من بانگ برکشیدم از آستان یاس
آه ای یقین یافته بازت نمی نهم
هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ
احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه ی خورشید در دلم
میجوشد از یقین
احساس میکنم
در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان
می روید از زمین
آه ای یقین گمشده
ای ماهی گریز
در برکه های آیینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافی ام
اینک به سحر عشق
از برکه های آیینه راهی به من بجوی
من فکر میکنم
هرگز نبوده دست من اینسان بزرگ و شاد
احساس میکنم
در چشم من به آبشر اشک سرخ گون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس
احساس میکنم
در هر رگم به هر تپش قلب من کنون
بیدار باش غافله ای میزند جرس
آمد شبی برهنه ام از در چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آیینه
گیسوی خیس او خزه بو چون خزه به هم
من بانگ برکشیدم از آستان یاس
آه ای یقین یافته بازت نمی نهم
احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر