۱۳۸۵ بهمن ۲۰, جمعه

جمعه

سرانجام جمعه ی این هفته هم فرا رسید! اول هفته وقتی سر کار میای، تمام امیدت به اینه که جمعه بیاد و وقتی که اومد آرزو میکنی که کاش نمی رفت تا بعدش دوباره دوشنبه پیداش نشه! جالبه که چقدر احساس آدمها نسبت به روزها به فراخور مکان و زمان میتونه تغییر بکنه! اون قدیما که که در وطن سکنی داشتیم، جمعه ها چقدر غم انگیز بودند، علی الخصوص بعد ازظهرها، وقتی آدم به یاد شنبه و رفتن به مدرسه می افتاد :(... "ای شنبه ی ناراضی پا در فلک اندازی!"... به هر حال به یاد گذشته ها ترانه ی جمعه رو پیشکش به همه ی هموطنان می کنم...ا

فرهاد - جمعه


توی قاب خیس این پنجره‌ها
عکسی از جمعه‌ی غمگین می‌بینم
چه سياهه به تنش رخت عزا
تو چشاش ابرای سنگین می‌بینم

داره از ابر سیا خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه


نفسم در نمی‌آد، جمعه‌ها سر نمی‌آد
کاش می‌بستم چشامو، اين ازم بر نمی‌آد

داره از ابر سیا خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه


عمر جمعه به هزار سال می‌رسه
جمعه‌ها غم دیگه بیداد می‌کنه
آدم از دست خودش خسته می‌شه
با لبای بسته فرياد می‌كنه

داره از ابر سیا خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه


جمعه وقت رفتنه، موسم دل‌کندنه
خنجر از پشت می‌زنه، اون كه همراه منه

داره از ابر سیا خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه

هیچ نظری موجود نیست: