۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

اصفهان

توی اتاق نشیمن نشسته بودم و غرق در افکار خودم بودم که صدات از اون یکی اتاق به گوشم رسید... با خودت زمزمه می کردی: دلم می خواد به اصفهان برگردم، بازم به اون نصف جهان برگردم... ناخودآگاه با سوت شروع به همنوازی باهات کردم... برم اونجا بشینم، در کنار زاینده رود، بخونم ازته دل ترانه و شعر و سرود، ترانه و شعر و سرود... آواز اصفهان همیشه شعفی در من ایجاد میکنه که جداً وصف ناپذیره! لبام باهات می نواخت ولی خودم بیشتر و بیشتر در اندیشه های ژرف فرو می رفتم! رفته رفته نوا کمرنگ شد ولی من هنوز توی "اصفهان" بودم... ناگهان به خود اومدم: نه دیگه این واسه ما دل نمیشه، نه دیگه این واسه ما دل نمیشه، هر چی من بهش نصیحت می کنم، که بابا آدم عاقل دیگه عاشق نمی شه، میگه یا اسم آدم دل نمی شه، یا اگر شد دیگه عاقل نمی شه... آره، داشتم این ترانه رو می زدم که دوباره نوای دلپذیرت گوشهام رو قلقلک داد: به تو میگم که نشو دیوونه ای دل، به تو میگم که نگیر بهونه ای دل، من دیگه بچه نمیشم آه، دیگه بازیچه نمیشم... و دل می دونست که در نوای اصفهان تو مسخ شده و چاره ای جز سر تسلیم فرو آوردن نداره...ا

هیچ نظری موجود نیست: