اونایی که دوست ندارند راجع به احساسات چیزی بشنوند، بهتره گوشاشون رو بگیرند، یا شاید بهتر بگم چشماشون رو ببندند و این نوشته رو نخونند:)... از موقعی که چشمامو باز کردم و خودمو شناختم، همیشه احساسات جزء لاینفک من توی زندگی بوده! اینم از بدشانسیه دیگه... به بعضی ها این نوعش به ارث میرسه! کلنجار رفتن با این احساسات ابدی و ازلی بیشتر وقتها به غیر از دردسر چیزی برای من به دنبال نداشته! می دونید، ما عناصر ذکور غالباً به جرم نشون ندادن احساساتمون، در دادگاه انث مورد محاکمه قرار می گیریم! حالا اگر یکی در این میون، مثل ارادتمند، پیدا بشه و پا رو از "خط استثناء" فراتر بگذاره، کن فیکون میشه، محشره کبری میشه!!! سؤال اساسی در اینجاست که چه باید کرد؟ باید دنباله رو راه همجنسان بود و از نشون دادن احساسات "تا آخرین قطره ی خون" امتناع کرد و به این شکل امکان هر گونه ضربه ی احتمالی رو از پیش خنثی کرد؟ یا اینکه باید خود بود، باید صادقانه احساسات از دل برخاسته رو به بیرون هدایت کرد و به این طریق "صابون" تمومه پی آمدهاش رو اعم از یأس، سوء استفاده، خوردن ضربه و مخلفات، به تن مالید؟!...ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر