۱۳۸۶ تیر ۳, یکشنبه

مامان بزرگ

چند روزی بود که بین بچه ها هو افتاده بود که بازم یکی از تلفن های عمومیه نزدیک دانشگاه "خراب" شده، ولی من هنوز وقت نکرده بودم سری بهش بزنم. بالاخره وقت ناهار رو غنیمت شمردم و از دانشکده ی خودمون با پای پیاده خودم رو به محل غذاخوری دانشگاه مرکزی رسوندم. جلوی ساختمون یک تلفن عمومی بود که از دور صف دراز و طویل آدما جلوش از چند کیلومتری پیدا بود...همه هم طبیعتاً خارجی! خلاصه من هم توی صف ایستادم و دیگه خودتون میتونید حدس بزنید که تا نوبت به من برسه چقدر طول کشید! کلاسهای بعدازظهر دیگه پریده بود، ولی دیگه کاریش نمیشد کرد چون معلوم نبود که دوباره کی از این فرصت ها دست میده...آخه با این تلفن ها وقتی به این روز میافتادند میشد تا ابد الدهر با خارج از کشور صحبت کرد! توی حال و روز خراب مالی دانشجویی این فرصت که بشه دل سیری با عزیزان صحبت کرد، جداً حکم طلا رو داشت... سرانجام بعد از چند ساعت نوبت به من رسید. به تنها جایی که میتونستم زنگ بزنم خونه ی خاله ام بود، چون تو خونه ی پدری هنوز تلفن نداشتند! شماره رو گرفتم و مادر بزرگم گوشی رو برداشت. سالیان سال بود که اونجا پیش اونا زندگی میکرد. آخ که چقدر از شنیدن صداش خوشحال شدم، مدتها بود باهاش درست حسابی صحبت نکرده بودم! انگار کس دیگه ای هم خونه نبود و همین باعث شد که بتونیم درست و حسابی با هم حرف بزنیم...هنوز هم صدای شیرینش تو گوشمه وقتی که از هزاران هزار کیلومتر اون طرفتر از پای تلفن شروع کرد به زبون محلی خودش برای من آواز خوندن...ا
چند سالی میشه که مامان بزرگ عمرش رو به شما داد. بعد از اون چندین بار سری به وطن زده ام، ولی هنوز هم نتونستم خودم رو راضی کنم که سر خاکش برم! یکی دو سال پیش توی برهه های بحرانی زندگیم خیلی وقتا با یادش به خواب میرفتم و بارها به خوابم اومده بود. وقتی میومد آرامشی به من میداد، که با هیچ داروی خواب آوری قابل قیاس نبود... تا دیشب که دوباره بعد از مدتها در رؤیاهام ظاهر شد! میگفت: ناصر جان، اینقدر نگران نباش! همه چیز درست میشه... ای کاش میدونستم منظورش چیه!...ا

هیچ نظری موجود نیست: