۱۳۸۶ تیر ۴, دوشنبه

غم مخور

يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

اين دل غمديده حالش به شود دل بد مکن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يکسان نباشد حال دوران غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

ای دل ار سيل فنا بنياد هستی بر کند
چون ترا نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نيی از سر غيب
باشد اندر پرده بازی ها ی پنهان غم مخور

در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابام رقيب
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

حافظ

هیچ نظری موجود نیست: