دکترا بهمون تاریخ یک هفته بعد رو برای روز موعود داده بودند، ولی من، نمیدونم به چه دلیل، انگار میدونستم که شش ژوئن یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی من میفته... شب ششم رو کابوس وار پشت سر گذاشتیم... حدودهای ساعت دو بعدازظهر بود که دردها شروع شدند و تا آمبولانس بیاد و به بیمارستان برسیم، دیگه غروب شده بود... ساعت ده و بیست و پنج دقیقه ی شب پا به این دنیای فانی گذاشت...آره پسرم رو میگم! تا پاسی از نیمه های شب رو توی بیمارستان موندم. اون موقع دیگه نه اتوبوسی و نه تراموایی کار میکرد که به خونه برگردم و به ناچار یک تاکسی گرفتم... اینقدر که خوشحال بودم، فکر کنم، دو برابر کرایه ی معمولی رو به راننده دادم، بیچاره طرف از حیرت نمیدونست چی بگه...ا
هنوز هم باورم نمیشه که بیست سال از اون شب گرم خردادماه گذشته... انگار همین دیروز بود که تو رو به سینه ام میبستم و با غرور در خیابونهای شهر پرسه میزدم...ا
هنوز هم باورم نمیشه که بیست سال از اون شب گرم خردادماه گذشته... انگار همین دیروز بود که تو رو به سینه ام میبستم و با غرور در خیابونهای شهر پرسه میزدم...ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر