۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

مهمانی!

پرسید: معنی زندگی چیه؟ اصلاً برای چی ما به این دنیا میایم؟ که به همین سادگی در یک چشم به هم زدن دیگه نباشیم؟
گفتم: خودت رو برای سؤالی که جواب نداره خسته نکن! قبل از من و تو میلیونها نفر در این مقوله تعمق کرده اند و پاسخی پیدا نکرده اند. به یقین بعد از ما هم میلیونها نفر دیگه این کار رو خواهند کرد و اونها هم به جوابی نخواهند رسید! به همون سادگی که در اثر به مقصد رسیدن تصادفی "شناگری نه بس قابل" در لحظه ای آکنده از هوی، به وجود میایی، بدون اینکه کوچکترین دلیلی براش وجود داشته باشه، به همون آسونی هم در یک آن و باز هم بدون علت و معلول، نیست میشی!
پرسید: پس اگر اینطوره، دیگه برای چی به زندگی ادامه میدیم؟ بهتر نیست خودمون رو بکشیم و خلاص بشیم؟
گفتم: زندگی کن و از لحظات زندگیت تا اونجایی که میتونی لذت ببر! زندگی رو به خودت سخت تر از اونیکه هست نکن! به این فکر کن که زندگی بی ارزش تر از اونیه که تصورش رو می کنی، اگر به اون دل ببندی، باختی! مهمونی باش که از پذیرایی میزبانش لذت میبره...مهمونی بالاخره دیر یا زود به پایان میرسه!

چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـه غره آیــد از غـره بـه سلخ
خیام

هیچ نظری موجود نیست: